سلام
خانم متاهل 27 ساله ای هستم. کارمندم و 4 ماهه که زندگی مشترکم رو با شوهرم شروع کردم و مستقل شدیم. خودتون که در جریان شرایط بد اقتصادی جامعه مون هستید و میدونید که تشکیل زندگی و دادن جهیزیه خیلی سخت شده، من پدرم بازنشسته است.
بنده ی خدا با هزار زحمت اون وسایلی که نیاز بود برای زندگی رو، جهیزیه بهم داد، حالا با توجه به این که من خیلی چیزها رو نخواستم. اما یه جهیزیه ی معمولی با زور خودشون برام گرفتند.
حالا که ازدواج کردم نصف بیشتر حقوقم رو به ماد
رفتم گردنبند رو عوض کردیم و برا اثبات استقلالم به خودم اونی که قبل تر دیده بودم رو برنداشتم (همینقدر تباااه) عوضش اینی که الان دارم رو از قبلیه بیشتر دوست دارم
پونصد تومان باید تا چند روز دیگه بدم به جواهرفروشی چون از قبلیه گرونتره خیلی .و نمیدونم از کجا واقعا
دیشب هم شوهرم گفت دویست بده به سوپری بدم و من درمانده شدم واقعا
قرار بود دو ماه از حقوقم بگذرم و بهش بدم و این شده پنجمین ماه و هر بار من همینقدر حرص خوردم .
باید حساب کتاب پس بدم واس
یکی از چیزهایی که به تازگی درون خودم کشف کردم اینه که محبتی که به مادرهمسرم در دلم دارم خیلی خیلی وابسته به رابطه ایه که با همسرم دارم.
یعنی وقت هایی که خیلی خوب و خوش و خندانیم و محبت وجودم رو سرشار کرده مادر شوهرم رو هم خیییلی خیلی دوست دارم.
اما وقت هایی که از شوهرم دلخورم یا هر گونه ناراحتی ای پیش اومده که مل رو با هم سنگین رنگین کرده، رفتارم با مادر شوهرمم سرد میشه انگار! ناخودآگاه!
این در حاایه که درباره پدر شوهرم اصلا چنین چیزی صدق نمیک
همسر خیلی گرم مزاج ، شوهرم هر شب از من رابطه میخواد ، توان پاسخگویی به نیازهای جنسی شوهرم رو ندارم ، زایمان کردم کمرم هنوز درد میکنه اما شوهرم رابطه میخواد. ... شما بگید من چکار کنم./وبسایت مشاوره۲۴ شما هم مشکل خود را در قالب یک
من وهمسرم برای طلاق توافقی اقدام کردیم وتمام توافقات را روی کاغذ نوشتیم وامضا کردیم مهریه , جهیزیه ,حضانت ومهمترینش دودانگ خانه وماشین واین توافقات را انگشت هم زدیم وکیل هم گرفته بویم که وکیل گفت من فقط میتونم وکیل یکی باشم که همسرم گفت من وکیل نمیخوام شما وکیل خانم باش وتمام اینها به دادگاه ابلاغ شد چند روز بعد همسرم از در آشتی در آمد ومنم به خاطر بچه قبول کردم فقط گفت باید مهریه اتو ابراء کنی. خوب منم قبول کردم اون دنبال این کار بود وفقط من
دلم می خواد پنج سال بخوابم. دلم می خواد همه چی رو بذارم پست سرم و برم یه جایی که هیچ کس من رو نمی شناسه، اسمم رو نمی دونه و منتظرم نیست. دلم می خواد سوار قطار شم و برم تبریز. می خواد وقتی موسیقی می شنوم؛ گوشهام درد نگیره. دلم می خواد یکی برام شعر بگه، برام نامه بنویسه. یکی باشکوه دوستم داشته باشه؛ جوری که بپذیرم همین جوری هم خوبم و از جهان نترسم. دلم می خواد برم بالای کوه داد بزنم، اونقدر داد بزنم که صدام دیگه بالا نیاد. دلم می خواد با اینکه گوشها
مادرشوهرم در همه امور زندگیم دخالت میکنه
من بیشتر از مادر خودم به مادرشوهرم احترام میگذارم و البته متقابلا هم بیاحترامی ندیدهام اما بزرگترین مشکل زندگی مشترکم، مادرشوهرم است چون در همه جای زندگیام حضور دارد و انگار رد پایش همه جا هست! تا حالا نشده با شوهرم تنهایی به مسافرت، مهمانی، عروسی و ... برویم. همیشه باید مادر شوهرم را همراهمان ببریم. به خاطر شوهرم تحمل میکنم و دچار انواع و اقسام بیماریهای روحی به خاطر سرکوب احساسم شده
آدم باید خوشحال باشه؟ آدم باید تو زندگیش لذت ببره؟ آدم باید چهجوری باشه دقیقا؟ چی درسته؟
من الان لذت یک غمی رو میخوام که بشینه تو دلم و درام کنه تو خیال و زندگی رو رنگ بزنه. من الان دلم لذت عشق میخواد، آره همون که جز هورمون نیست. من الان دلم نوشتن میخواد از این زندگی از منی که دلم حواسش داره پرت میشه. اما کجا؟ من که کسی رو نمیبینم بشه باهاش عاشقی کرد. کاش س کمی وا میداد. اما همون بهتر که عاقله. من دلم میخواد کسی به عشق و دوست داشتن من احت
این روزا خسته ام و دلم سکوت و آرامش می خواد ... دوست دارم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و به کارای خودم برسم ... دلم نمی خواد زیاد با کسی حرف بزنم ... دلم نمی خواد توی فضای مجازی باشم و با آدمایی حرف بزنم که هر کسی توی یه حال و هواییه ... دلم می خواد با خودم حرف بزنم ... دلم می خواد غرق بشم توی دنیا خودم ... سعی می کنم اینجا بیشتر بنویسم ... اینجا خلوت دل انگیز منه ...
وقتی بیمارستان بودیم منو دخترم .شوهرم شب رفته بود مغازه نامزد آبجی کوچیکه چیزی بخوره انجا دو تایی شروع کردن به بدگویی از خانواده ما ، اون ها (نامزد آبجی و مادرش) گفته بودن این ها ش حجابن و به فکر قرو فر ...شوهرم هم هر چی راست و دروغ بلد بوده گفته
دو تایی هم چقولی کردن که اون یکی این ها رو گفته و با هم (شوهرم و نامزد آبجی) بحث بدی کردن ,بعد مادر پسره زنگ زده به شوهرم که چرابه پسرم اینطوری گفتی شوهر بادب و با تربیت منم هر چی دلش خواسته به مادر پسره گفت
بعد از ثبت نام ارشد احساس کردم قبولی یا عدم قبولی من دیگه موضوعیت نداره. فقط تلاش من موضوعیت داره. الان فقط دلم میخواد تلاش کنم. دلم میخواد یه قدم برای انقلابم بردارم. حرکت... تلاش... امید...
و اگر قبول نشم هم دیگه ناراحت نیستم. فقط هر روز صبح از خواب بیدار میشم. صبحانه میخورم. ورزش میکنم. شرح نهایه رو میخونم. به بچهها رسیدگی میکنم. روزهایی که مامان میاد، کیف مضاعف میکنم وقتی میبینمش. عشقم به مامان رو دوبرابر میکنم. ناهار درست می
سلام
خانمی هستم سی و چند ساله که دارای دو فرزند، یکی دختر و یکی پسر که از بچگی پیش مادر شوهرم بزرگ شدن. منو شوهرم صبح ها میرفتیم سر کار، مادر شوهرم از بچه هامون مراقبت میکرد.
مشکلی که دارم اینه که بچه هام اصلا از خانواده من خوش شون نمیاد، هر وقت که میخواییم بریم خونه مامانم اینا بچه ها یا نمیان یا به زور و اعصاب خورد کنی میان، چیکار کنم با خانواده منم راحت باشن، یعنی راحت بیان خودشون بگن بریم خونه مادر بزرگ، بیشتر دوست دارن برن خونه مادر شوهرم
چقدر دلم میخواد یکی بود میتونستم باهاش درد و دل میکردم
چقدر دلم میخواد میشد برم بغل مامانم و چند دقیقهای آروم میشدم
چقدر دلم میخواد راحت تصمیمم رو بگیرم بدون عذاب وجدان بدون حس تنها گذاشتن تو اوضاع نسبتا نامناسب
چقدر دلم میخواد میتونستم واسه چند ماه هم که شده واسه خودم زندگی کنم بدون دغدغهی بقیه رو داشتن...
شوهرم فکر کرده من نوکرشم
ثبت و از سویی بازدارنده رفتار بیادبانه وارد شود. برای مثال در بعضی مشاغل در قیاس با دیگر مشاغل رفتار کلامی تند و گاه بیادبانه رایج است و فرد کارفرما یا کارگر بعد ازمدتی آن را شیوه گفتوگوی خود به ویژه با زیردستان خود می کند. بی شک همسر شما به راحتی نمیتواند شغل خود یا والدین خود را برای همیشه ترک کند اما اگر حداقل بداند که علت رفتار کلامی وی چیست، ممکن است در مدیریت و بهبود آن تامل بیشتری کند.
ادامه مطلب
سلام! قول داده بودم بیام و براتون تعریف کنم
من دیر به دیر با لپ تاپ به نت وصل میشم به خاطر همین دیر شد
خلاصه کلام اینکه من دو ماه رفتم یه جا سرکار
به حدی من برا اونجا کار میکردم که وقت نمیکردم ابروهامو اصلاح کنم و ی ماه با ابروهای پر و پشمالو میرفتم سرکار
بعدش که حقوقم رو دادن و دیدم خیلی کمه استعفا دادم و اومدم
دوران بس تلخ و گوهی بود...
.........
خب شما تابستون چی کار کردید؟
سلام ! سلام به تو! سلام به تو که باید باشی و نیستی. یا حداقل الان دلم می خواد بودی... کلی حرف دارم... حرفهای بی سر و ته که نمیشه گفت هر جا یا برای هر کسی... اگه تو بودی میشد برای تو گفت... چند لحظه فکر می کنم ببینم دلم می خواد با کی حرف بزنم؟ چه کسی در دسترسه؟ کسی هست که بشه باهاش رفت بیرون و کنج کافه ی دنجی نشست و یه قهوه خورد؟ کسی هست که از اون جنسی باشه که می خوای ؟ کسی هست که حرفهات را بفهمه؟ کسی هست که محرم باشه و راحت بشه از هر دری حرف زد؟ هر چی
سلام
این روزها که پروپوزال می نویسم، به آرامش و سکوت نیاز دارم.
سکوت هست، آرامش نیست.
فکرم بیشتر از هر وقت دیگه ای مشغوله. درگیر سوالاتی هستم که هیچ جوابی براش پیدا نمی کنم. سوالاتی که تموم نمیشن و توی مغزم جا خشک کردن.
روزنه امیدی نمیبینم. چیزی خوشحالم نمیکنه. خنده هام مصنوعیه. دلم خوش نیست.
دیشب خواب دیدم شغلم را تغییر دادم و رفتم یه شرکت دیگه. یادمه درسم تموم شده بود. فیش حقوقم دستم بود. اونقدر زیاد بود که باورم نمیشد.
نمیدونم کجا کار میکردم
شونههای کوچیکم خستهس.
گرفتارم و دلم زار زار گریه کردن میخواد و اعتراف به هیچی بودنم.
شونههای کوچیکم خستهس.
دلم میخواد زار بزنم...
دلم یک گریهی آسمانی تر از فکرهای مشوش این روزها میخواد...
میخوام موقع خواب دنیام رو و عزیزانم رو به تو بسپارم.
شونههای کوچیکم خستهس...
خدا رو شکر که ماه رجبِ عزیز هست این ایام...
طنز خانومی تعریف میکرد:من و همسرم با هم بگو مگو کردیم؛از دست شوهرم ناراحت شدم و با سرعت از اتاق خارج شدم.لباسم رو از پشت گرفت و مانع خروجم شد. در حالیکه من به شدت ناراحت بودم گفتم: ولم کن...به خدا نمیخوام حرفاتو گوش بدم؛ سعی نکن منو راضی کنی بمونم؛ من خیلی از دستت ناراحتم..نمیخوام حتی صداتو بشنوم حتی یک کلمه، پس خواهش میکنم ولم کن...وقتی سرم رو به عقب برگردوندم دیدم پیراهنم به دستگیره درب گیر کرده و شوهرم سر جای خودش نشسته و از خنده روده بر شده
سلام به همگی
شوشو از رفت و آمد فراریه. مجردی هم همینجوری بوده. بابت همین، خواهرش بدجوری بهش گیر میده و از چشم من می بینه. چند شب پیش شام رفته بودیم به خونه مادر شوهرم که خواهر شوهرم هم اومد اون جا و هر چی دری وری و توهین بود نثارم کرد. اون لحظه مادرش فقط ما رو نگاه میکرد. منم بالاخره برای اولین بار بعد از ۴ سال سکوت و بی خیالی جوابش رو دادم.
الانم چند هفته از اون شب میگذره. نه ما رفتیم اونجا و نه اونا اومدن اینجا ... حالم از هر دوشون بهم میخوره. نمید
سلام
خانومی هستم با سه تا بچه، خونه مون کوچیکه و اتاق خواب نداره، شوهرم حساسه، موقع خواب دوست نداره ما جامون رو زن و شوهری پیش هم بندازیم، برای اینکه بچه ها حساس نشن و میگه این کار باعث میشه روی بچه ها باز نشه و روحیه اونا تحت تاثیر قرار میگیره.
میخواستم بدونم آیا کار شوهرم درسته یا نه، چیکار کنیم؟
مرتبط با بُعد جنسی شوهرداری:
می خوام حس مردانگی رو در شوهرم زنده کنم؟
چطور تا آخر عمر برای همسرم جذابیت جنسی داشته باشم
نکاتی برای شوهرداری - خان
یه اتفاق بدی که تو دوره ی تاهل دیدم میفته ؛ بریدن از اطراف و چسبیدن به هم دیگه اس...
مثلا طرف حتی شام و نهاریم درست نمیکنه ، خونه ای تمیز نمیکنه ، کلا کار خاصی نمیکنه ، اما نه دیگه بیرون میره ، نه کاری ! همه کار با شوهر!
میگی بیا یه شب دور هم ، نه شوهرم هست...
بریم پیاده روی ، نه شوهرم خونه خوابه :/ ...
چه کاریه من نمیدونم :/
تنبل میشن شدییید...
یعنی فقط تو خونه ان با شوهر ، نهایت بیرون با شوهر :/
یه وضعی عصن...
اینجور آدمها رو میبینم قلبم درد میگیره ع
ح خیلی بزرگتر از سن خودش هست. یه آدم فهمیده و بالغ و جا افتاده. امروز ازم خواست تا دو هفته ازش دور بشم. نمیدونم چیکار کنم. کاش... فقط کاش پشیمون بشه ....
عین چند روز دیگه میاد اما من اصلا آمادگیش رو ندارم و دلم ح رو میخواد.
صادقانه نگاه میکنم اونم هیچی برام نداره جز هورمون. لعنت به من که اینقدر ذلیل هورمون شدم. دلم میخواد پشیمون شه و بگه بدون تو نمیتونم. دلم میخواد دوسم داشته باشه. لعنتی خیلی بزرگتر و جاافتادهتر از این حرفهاست. م هم که
صبحی دوستم زهرا زنگ زد. میگفت شوهرش با مامان باباش بحثش شده اونام فکر کردن این زیر گوش پسرشون خونده. میگفت هرچی دلشون خواست بارم کردند اما به خاطر دخترم از تو اتاق نیومدم بیرون. وقتی یکی دو تاشو گفت که چیا بهش بستند من اینجا خدا رو شکر کردم خانواده شوهرم مودبند
اوففففف
سلام
خانمی هستم که ... ساله ازدواج کردم، شوهرم بیکاره، یعنی خودش دنبال کار نیست با سود بانکی زندگی مون میگذره، سود بانکی تقریبا زیاده، اما مشکلی که من دارم نمیخوام شوهرم بیکار بمونه، تو خونه اذیت میکنه، همه ش به همه چی الکی گیر میده.
مدام سر تلویزیونه!، نمیدونم چیکار کنم، شاید بگید کار نیست، بابام براش کار پیدا کرد ولی نمیره، میگه چرا برم خودم رو خسته کنم؟!
پیش تلویزیون میشینه و تخمه میشکونه رو اعصابمه به خدا، لطفا کمکم کنید ببینم باید چیکار
سلام
من یک دختره بیست و هشت ساله هستم که شوهرم الان در سن سی سالگیه، و یک دوست دارم که اون بیست و چهار سالشه. اوایل که با شوهرم ازدواج کردم خیلی دوستش داشتم و همچنین اون هم منو خیلی دوست داشت ولی بعد از مدتی رفته رفته متوجه ارتباط این دوست بیست و چهار ساله م با شوهرم به شکل دوستی شدم تا اینکه متوجه شدم ... !
میتونستم فورا زنگ بزنم به پلیس اون جا ولی دوست نداشتم این کار رو بکنم چون یه بچه کوچیک هم دارم بچه م هم یه کم گیج شده بود، ولی من برای اون ماست
چرا شوهرتان به شما توجه نمی کند؟شوهرم بهم توجه نمی کنه، مدتی هست شوهرم بهم بی توجه شده و مثل قبل به حرفهای گوش نمی دهد،بی توجهی شوهرم مرا آزار می دهد یکی از ویژگی های ذاتی مردان اینست که، زمانی که دچار استرس و مشکل می شوند از ابراز احساسات و توجه به همسر و فرزندان کاسته می شود، بنابراین ممکن است همسر شما درگیر مشکلاتی شده است که ذهن وی را درگیر کرده مشکلات اقتصادی روحی روانی از جمله مواردی است که در توجه کردن مردها تاثیر می گذارد.
دلایل بی
زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره. دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟ خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه. دکتر گفت: خوب دوای دردت پیش منه، هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن و این کار رو ادامه بده. دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت. خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع
به نظرم زنهای خانه دار در یک گردابی می افتند به نام گرداب اون به فکر خودشه و به ما نمیرسه
خیلی گرداب وحشتناکیه ذهن بهت میگه ببین اون داره خودش خوشی میکنه به تو بچه ها نمیرسه
حالا هر زنی به یک شکلی حرفهایی که دیروز ظهر از زنهای همسایه میشنیدم هم داشت همینو به من میگفت همه زنهای خانه دار تو این گرداب هستن
مثلا اون زنی که مامان مبینا میگفت که با بچه هاش میومده خونه صداهایی از اتاق خواب میشنیده بعد میگفته بچه من تره بار خرید دارم بریم بیرون . ی
اومدم اینجا چون امنیت ندارم
کانالمو میخونه
نمیخوام چیزی ازم بدونه ،من هندونه سربسته ام،هندونه در بستهام
بیرون این سبز قشنگ یه درون قرمز و سفید و زرده .پر از تخم
نمیخوام کسی تخم هامو ببینه،بشمره،قرمزیها و سفیدی هامو ببینه
حتی شوهرم ،مخصوصا شوهرم
کانالم خوند اومدم اینجا.وبلاگ قبلی رو شاید بدونه ،وبلاگ قبلی قبلی رو نمی دونه مطمئنم
باید ایمیل جدید بسازم ،بازم بازم ،بازم
اینطوری دوستیهام دووم ندارن
ولی کسی نباید منو بلد
بازم هوای خونمون عطر نفس هاتو میخوادصد تا سبد ترانه و قصه شبهاتو میخواد
اشکای دونه دونتون گوشه چشماتون رٙوونخونه هنوز تو رو میخواد مادربزرگ مهربون
چادر نماز گُل گُلی سر بُکنی توی حیاطواسه تموم بچهها کلوچه رو کنی بساط
سماورت تموم روز خنده کنون قل میزنهعطر چاییت به دلهامون یواشکی پل میزنه
بازم صلوة ظهر شده تسبیح و مُهرتو بیارتٙهِ نمازت واسه ما کمی دعا بزار کنار
شنگول و منگول تو رو هنوز به یادم میارمشب هنوزم با قصتون سر روی بالش م
سلام
من مشکلی دارم که شاید مسخره به نظر بیاد ولی خیلی ناراحتم کرده، من ازدواج کردم و مشکلی با شوهرم ندارم جز اینکه من وقتی عکس هام رو میبینم یا مثلا پیش دوستام میرم یا کلا تو جامعه و اطرافیان اعتماد به نفس میگیرم چون خب از ظاهرم تعریف میکنن ولی خب شوهرم ازم تعریف نمیکنه .
اولا میگفتم خب یاد نداره بلد نیست، اشکال نداره، ولی از خواهرش تعریف میکنه اگه لباس جدیدی میپوشه اگه کاری میکنه تغییراتش رو به وضوح میبینه، خواهرش خوشگل نیست، شوهرم اینو مید
دلم میخواد باهات حرف بزنم...قد یه عمر حرف روی دلم سنگینی میکنه!دلم میخواد باهات حرف بزنماما نمیدونم چجوری شروع کنم؟از کجا بگم؟چطور بگم؟ که تو دلخور نشی ازمدلگیر نشی...کاش میشد حرفامو بریزم توی چشمامتا از چشمام بخونی...کاش...یه کوه حرف روی دلم سنگینی میکنه
دلم میخواد باهات حرف بزنم...قد یه عمر حرف روی دلم سنگینی میکنه!دلم میخواد باهات حرف بزنماما نمیدونم چجوری شروع کنم؟از کجا بگم؟چطور بگم؟ که تو دلخور نشی ازمدلگیر نشی...کاش میشد حرفامو بریزم توی چشمامتا از چشمام بخونی...کاش...یه کوه حرف روی دلم سنگینی میکنه...
سلام به همه ی دوستان گلم
یه موضوعی رو به تازگی متوجه شدم و ذهنم رو اذیت میکنه، منو همسرم از دو سال قبل با هم آشنا بودیم و واسه رسیدن بهم سختی های زیادی کشیدیم سایه به سایه ...، هنوز هم بهم نرسیدیم و دل هر دو تامون خیلی آشوبه ...، که با تکیه بر اهل بیت و امام حسین (ع) دل مون حسابی آروم گرفته و حس سبکی داریم ...
من متوجه شدم ایشون یه سری درخواست هایی از من دارن و من به خوبی متوجه شدم (البته ایشون منو اجبار نکردن، ولی میدونم که این طوری بیشتر دوست دارن)،
یکی از همکارام میگفت دلم میخواد یکی بیدارم کنه و وقتی چشمامو باز میکنم ببینم همه اینا خواب بوده . چه روزای کابوس واری به ما میگذره . هرروز پر شده از خبرای بد . میشنوی که فلانی حالش بده ، فلان دکتر اینتوبه شد ، فلان همکار مرد ... مثل یه کابوس تاریک و وهم الود میمونه . امروز حکم حقوقی جدیدمو دیدم که حقوقم زیاد شده، نمیدونستم باید خوشحال باشم؟باید برنامه بچینم که با این پول چیکار کنم ؟ خوشحالیم دو دقیقه بیشتر طول نکشید، بعد دوباره حل شدم تو غم این
حس میکنم دارم بهش خیانت میکنم وقتی به حرف بقیه گفتم بله، وقتی زورکی لبخند میزنم، وقتی میتونه با کسی ازدواج کنه که دوسش داشته باشه، از تظاهر کردن هام خسته شدم، از اینکه خودم رو گول زدم دوسش دارم، دارم روانی میشم.
آره همه شرایطش خوبه تموم فامیل گفتن فلانی(یعنی مادرم) از بس زرنگه دخترش رو بند مهدی کرده ،مطمئنم خواستگاری خیلی ها بره زنش میشن، اینم مطمئنم بهتر از این گیرم نمیاد. اما دلم باهاش نیست، حرفی که هیچ کس نفهمیدش، همه چی خوبه اما به دل
امروز روز خیلی بود
اتفاق خیلی خوبی افتاد
همسر به قولی از اول ماجرای تعدد می گفت من ۹۹ درصد بخاطر رضای خدا و یک درصد به خاطر نفس تعدد رو می پذیرم.
در عمل گاهی این یک درصد بیشتر نمود پیدا می کرد یا بهتر بگم مخرب بود و در اون ۹۹ درصد اثر مخرب داشت.
امروز داشت زندگی و مشکلی که براش پیش اومده بود رو مورد بررسی قرار می داد . خیلی باهاش صحبت کردم در مورد اخلاص در عمل و ...
پسرم وسط بحث ما اومد بالا
گفت بابا می شه برم بقالی
_چی می خوای
_تیرکمون
_باشه بزار
- این واسه اینه که یه بخشی از وجودت عمیقا از من متنفره و می خواد بهم آسیب بزنه چون من قبلا بهت آسیب زدم. وقتی کنار منی رنج می بری ولی در عین حال اصلا تو شخصیتت نیست که به خاطر خودت بهم حمله کنی.
+ولی من ازت متنفر نیستم.
- شاید بهتره باشی.
خوب دیدید میگن کسی که روزست جلوش چیزی نخورید. دلش می خواد. اها قضبه همینه. جوونای مجردم تشنن جلوشون قر و فر نیاید که دلشون می خواد بعد از اونجایی که مجردن صد در صد به گناه میاقتن پس نکنید.
پ ن: انگاری برا مهد کودک نوشتم
پ ن2 با زوج های جون هم هستم انقدر با هم عشق بازی نکنید وسط خیابون عه.
خوب از اونجایی که همی متاهل ها یه روزی مجرد بودن مطلب رو خوب می گیرن.
یه زنی میگفت:
فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی)
پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن.
شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده)
یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع)
ادامه مطلب
اولین حقوقمو گرفتم . حس خوبی داشتم ولی نه اونقدر که فکر میکردم حس خوب بهم بده . البته اولین اولین حقوقم هم نبود . قبلا کار کرده بودم و پول دراورده بودم . اما این کار اولین کار کارمندی با حقوقمه .
خوبیش این بود که با پولش کلی چیزای مختلف خریدم . حس خوبش این بود که با اولین حقوقم برای کسی که همیشه حمایتم کرده کادو خریدم .
ماه دوم کارم شروع شده .
بچه های شرکت یکی یکی دارن خودشونو نشون میدن . این آدم های در ظاهر ناراضی و در باطن نگران موقعیت . آدم های
شوهرم هر وقت دلش می خواد میاد خونه!
خانمی اومده با بچه اش درباره همسرش میگه که ۱۵ سال است ازدواج کردند و جز دو سال اول زندگی باقی زمان ها شوهر گرامی در خونه نبوده.
اولین غیبت ها از یک هفته شروع شده و طولانیترین مورد به ۳ سال رسیده است و در این مدت ۱۵ سال زندگی مشترک، تنها با کلی ارفاق ۶ سال زندگی با هم را تجربه کرده اند.
یه دختر ۱۴ ساله و دختر دیگه ۴ ساله دارند.
شوهر الان تو زندان است و هیچ کسی برای ضمانت وی اقدامی نمی کند. حتی خانواده خودش هم به ن
ای دل بیقرارم. ای دل بیقرارم. بیتو ....
میدونی.... دلم میخواد که یه آهنگ برات بنوازم..... شاید اگه جامون عوض میشد من... از این که یه نفر حتی میخواد یه آهنگ برات بسراید، توی آسمونها میپرید و از خوشی.... پرواااااااااز میکرد............
تو هم اسمم رو سرچ میکنی تا عکسم بیاد و بفهمی Online ام یا نه؟
ای عششششق.. ای دل تو خریداری نداری. عاشق شدی و یاری نداری
دل ای دل
دل ای دل
دل ای دل
دل ای دل
آهاااااااا هاها اااااا ی
اولین حقوقمو گرفتم . حس خوبی داشتم ولی نه اونقدر که فکر میکردم حس خوب بهم بده . البته اولین اولین حقوقم هم نبود . قبلا کار کرده بودم و پول دراورده بودم . اما این کار اولین کار کارمندی با حقوقمه .
خوبیش این بود که با پولش کلی چیزای مختلف خریدم . حس خوبش این بود که با اولین حقوقم برای کسی که همیشه حمایتم کرده کادو خریدم .
ماه دوم کارم شروع شده .
بچه های شرکت یکی یکی دارن خودشونو نشون میدن . این آدم های در ظاهر ناراضی و در باطن نگران موقعیت . ۀدم های
یکی از علت هایی که دلم میخواد به خاطرش زودتر برم سر خونه زندگیم اینه که قفسه های کتاب خونه م دیگه جا نداره و داره ازش کتاب نشتی میکنه!
فکر کنم در حقیقت دلم میخواد برم سرِ کتابخونه و زندگیم! :)
پ.ن: نه کتاب نه هیچ چیز دیگه ای به مثابه هوو نیست! ☺
خستهام از این شلوغی، از این میل به خواسته شدن، از این تمنا و نیاز و البته گریزی هم ندارم. دلم یک زندگی ساده میخواد که بچسبم به شوهرم و همهی زندگیم بشه اون و کارم. من اما جوره دیگهایم و از این بودنم خسته و پریشانم. من دوست ندارم هرزه باشم لااقل جامعه و میم من رو اینجور میبینند اگر بدونند. دوست ندارم آدم بدهی زندگی من باشم. چرا اینجور شد؟ چش خوردیم؟ اونهمه عشق، چی بیشتر میخوام آخه؟ کدوم مردی با زنش اونجوره که میم با من؟ چرا من اینقدر زی
سلام
من ۲۹ سال سن دارم و ۶ ساله ازدواج کردم، در دوران عقد من نمیدونستم و شوهرم با یه خانمی از مجردی که دوست بوده رابطه اش رو تا اوایل ازدواج مون متاسفانه ادامه میده، اما من یک ماه بعد از عروسی فهمیدم و میخواستم جدا بشم که شوهرم خیلی اظهار پشیمانی کرد و حتی۴۰ روز روزه گرفت و توبه کرد.
بعد از اون دیگه اعتماد بهش ندارم انگار حس بدی دارم، در صورتی که خوب شده و خیلی تغییر کرده، اهل نماز و روزه هست و در زندگیم مشکلی باهاش ندارم و خیلی باهام مهربونه و
سلام
اینکه میگن وقتی با شوهرتون قهر یا دلخوری دارید رخت خواب تون رو ازش جدا نکنید رو دقیقا نمیتونم بفهمم و نمیتونم اجراش کنم. یعنی چی آخه ؟ مثلا فکر کنید شوهرم با من بحث و دعوایی داشتیم با هم. بعد اون منو کتک زده یا مثلا یه مشکلی یا دلخوری شدیدی بین مون پیش اومده، خوب چه طوری میتونم برم توی آغوشش هم بخوابم یا نه حداقل کنارش توی رختش بخوابم؟
دختر خانم ها واقعا چطوری؟ تجربه تون رو بگین لطفا. خوب میگن و زیادم گفته میشه ولی به نظرم اجراش و به عمل د
با سلام خدمت دوستان
میخواستم بپرسم که زوجی هست یا میشناسید که بالای 8-9 سال از زندگی مشترک شون گذشته باشه خودشون انتخاب کرده باشن کلا بچه دار نشن؟ اگه بتونید دلیلش رو هم بگید ممنون میشم.
الان چه حسی دارن؟، هنوزم اگه بتونن بچه دار بشن، دل شون بچه نمیخواد؟، اگر جنسیت نظر دهنده هم ذکر بشه ممنون میشم و اگه امکانش باشه استان محل زندگی شون
ممنون
مرتبط با عدم تمایل به بچه دار شدن بعد از ازدواج :
می خوام ازدواج کنم ولی هیچ وقت نمی خوام بچه دار بشم
عل
دیروز ظهر تو شرکت وقتی داشتم با حرص و عصبانیت درباره شوهرم مطلب میذاشتم زنگ زد و گفت عصری مامان میخواد واسه بابا تولد بگیره ساعت پنج میگیره ک کارگرشونم باشه آخه واسه باباش شکلات نذر کرده بوده کارگرشون
گفتم جشن رو اگ آبجی بزرگهت میگیره نمیام ،گفتش نه مامان داره جشن برگزار میکنه
پرسیدم یعنی کیک رو فاطی نمیپزه؟ گفتش نه مامان پول داده بخرن کیک
رفتیم و کیک رو آبجی بزرگهش خریده بود و مراسم، مراسم آبجیش بود .
با اینکه از اول میدونستم دروغ
صبح جمعهست؛ برای امروز صبح، ساعت 9 بلیت داشتم که بیام اهواز؛ ولی الان سه هفتهست که تبعید شدم اینجا! مامان داره تهچین مرغ درست میکنه بهخاطر من؛ و بابا بهخاطر غرهام که میگفتم :«آب شوره» داره فیلترهای دستگاه تصفیه رو عوض میکنه. هوای اهواز بهاری و سبکه. همون هوای خوش دم عید. همون خنکای لطیف و مهربون. ولی من؟ من سخت، زمستونم.
پست قبلی رو نگاه میکنم که 14 دی گذاشته بودم؛ فکر میکردم این اوج غم و مصیبته؛ که بود؛ ولی بعدش داستان هواپی
من وهمسرم هردو موافق هستیم که توافقی طلاق بگیریم ولی در مورد هیچ چیز فعلا توافق نکرده ایم
میخواستم بدونم اگه توافقی اقدام کنم بعد از جلسات مشاوره میتونم اقدام کنم در مورد حق و حقوقم؟ در روز دادگاه یا توافقی یعنی زن هیچ ادعایی دیگه نمیتونه داشته باشه
ما هنوز درگیر و عصبانی هستیم، چقدر به آرامش یکماه پیشم حسودیم میشه. قبلن به خاطر تنبلی کاری نمی کردم الان به خاطر درگیری ها مختلف. دعواهای مختلفمون تمومی نداره. دائم تو بنگاه ها و تو خونه دعوا داریم. دیشب کلی حرص خوردم، نه به خاطر خودم ولی در آخر با جمله تو چیکاره ای این وسط رو به رو شدم و دارم می بینم چطور خونوادم دارن تموم پولشون رو حروم می کنند فقط به خاطر اینکه فکر می کنند باید این خونه رو بخرن. چقدر دلم می خواد رهاشون کنم و بذارم سرشون کلاه
دلم خیلی می خواد خونه رو عوض کنیم و بریم یه خونه ای که دیده ام بگیریم....قیمت دوتاش تقریبا برابره....اما افسوس
یادم نمیاد توی دنیا از چیزای صرفا مادی چیزی رو این همه دلم خواسته باشه....اصلا یادم نمیاد از چیزای صرفا مادی چیزی نصف این همه آرزو در من انگیخته باشه
ولی یه چیز صرفا مادی هست (صرفا مادی یعنی جنبه معنوی یا نداره یا کمه جنبه معنویش) که خیلی دلم می خواد و به دست آوردنش هم اصلا سخت نیست اما آقامون همراهی نمی کنه و اشکمو در میاره
این آرزو را نو
داشتم فکر میکردم نصف و یا حتی بیشتر از نصف درگیریهای ذهنی من، ناراحتیهام و ضدحالهایی که خوردم، به خاطر چیزهایی بوده که نباید میدیدم و دیدم. یا نباید میشنیدم و شنیدم یا نباید میدونستم و فهمیدم.
یکیش همین چهارشنبهای که گذشت. به ظاهر روز خیلی خوبی بود. واقعا هم تا یه جایی روز خیلی خوبی بود. در واقع از حدود ۹ تا ۴ و نیم بعدازظهر روز خیلی خوبی بود، اما ۴و نیم بعدازظهر من چیزی رو دیدم که نباید میدیدم. چیزی که نمیتونم از ذهنم بیرونش کن
به خانه برادر شوهرم رفتم و وسایل کمی که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانه خودم. خانه ام ساخته شد». برادر شوهرم و زنش، در حالی که می خندیدند، همراهم آمدند. هنوز از دیدن این اتاق روی کوه تعجب می کردند ... هم عروسم کشور، مقداری وسایل همراه خودش آورده بود. کنار اتاق گذاشت و گفت: « این سوغات و هدیه برای خانه جدیدت. منزل مبارک!».
وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی ب
سلام
من یه دختری هستم که کمتر پیش میاد مسائل مهمی مثل سالگرد ازدواج و تولد و ...، یادم بره. حالا با پسری در آستانه ازدواج قرار گرفتم که برعکس من یه خرده در به خاطر سپردن تاریخ های خاص یا برخی صحبت هایی که از نظر من مهمه ضعیف هستن و این رو هم خودشون اقرار کردن.
حالا خانوم ها و آقایون با تجربه به من بگین در برخورد با همچین مواقعی که ایشون یادش میره من چه برخوردی بکنم؟، قطعا برخورد بد منظورم نیست چون خودم این رو پذیرفتم، منظورم یه راهکاره که هم ای
سلام
شاید خنده دار باشه تو قم باشی و این رو بگی,
اما دلم یه روضه ی خونگی می خواد!
یه چای روضه...
یه غذای نذری...
دلم برای خونمون و محلمون و مجلس های کوچیک خونگی اش تنگ شده! اون موقع که داشتمشون قدر نمی دونستم!
+ چند شب پیش خواهرم از مسجدشون غذا آورده بود، یه بشقاب برامون داد، اما شب بعد که غذا آورد، من نادون، دیدم بچه ها عدس پلو نمی خورن پسش دادم، که حروم نشه... با اینکه خودم دلم می خواست! :((((
+ یه مدت کامنت ها رو بستم، دلخور نشین لطفا! شاید خلوت حالم
سلام
از وقتی یادمه شوهرم همه ش سرش تو گوشی بود، دائم بازی بازی بازی ... روانیم کرده، چند ماه بیشتر نیست که از ازدواج مون گذشته، صبح تا شب تو بازیه، فقط تو رختخواب یادش به من میافته ، بدبختی سه هفته پیش من نیست وقتی میاد ده روز پیشمه که اونم نبودنش بهتره، من از نظر خودش و بقیه ظاهرم خوبه، رفتارم هم باهاش خوبه تا جایی که نره رو اعصابم، همه ش رو اعصابمه.
من نمیگم بازی نکن، میگم حدی داره، میریم یه جا هم سرش تو گوشیه، من چند بار مقابل به مثل کردم
امروز بعد از کلی سر درد و حال بد و خواب طولانی الان خوبم. میشه گفت خیلی خوبم، از اون حالها که کمتر بهم پا میده. ح هم داره فراموشم میکنه، قشنگ از لایک ها و توییتاش پیداست و مشغول دختر جدید تو زندگیشه. منم در حال لاسهایی با این و اون و وقت گذرونی.
دلم میخواد همیشه اینجور خوب باشم. همیشه ذهنم از چالش رها باشه. خستهام از بس جنگیدم و هیچی نشد. دلم میخواد زندگیم آروم و بدون جنگ باشه.
یکی پیشنهاد داد کتاب ظلمت آشکار رو بخونم. برم دانلود کنم و ب
قشنگ حالم بده....
قشنگ حالم از این دنیا بهم می خوره....
قشنگ روی زخمهام نمک پاشیدن...
قشنگ نابودم کردند....
آخ که دلم چقدر قشنگ تنهایی می خواد
آخ که دلم چقدر قشنگ یه خواب ابدی می خواد...
اصلن قشنگ اوف اوف اوف......
التماس دعا....
قشنگ خیلی محتاجم به دعا.....
بیشتر از یک ساله که دلم می خواد برم هزار پیچ(بام گرگان) داد بزنم تا تخلیه شم اما نمیشه.
مدت هاست دلم می خواد برم شهربازی جیغ بزنم تا تخلیه شم اما نشده.
وسط گیر و دار نزدیک شدن نهایی و کنکور و... دلم میخواد برم گلیداغ توی طبیعتش کتاب دروغ های کوچک بزرگ رو تموم کنم اما نمیشه.
تف به همه نشدن های لعنتی تخمی.
امروز خوب بودم اما نمیدونم از در خونه که وارد شدم بی دلیل دلم گرفت. دوست دارم های های گریه کنم و یکی دست بکشه به موهام. این آدم از خونوادم نیست قطعا
نامزد آبجی بزرگه رو سوباسا صدا میزنم دیگه که راحت باشه برام
یکشنبه آبجی زنگ زد بهم که من سه شنبه از ظهر میام اونجا که غذا بپزم ،میخوام برا سوباسا تولد بگیرم ...گفتم اوکیه بیا !گفت نمیخوام شوهرت بفهمه که بهش گفتم شوهرم روزکاره و بیای میفهمه
گفتش نه نمیام پس
دوشنبه زنگ زد بیا من کلی خرید دارم ،مثل راننده شخصی رفتم تم تولد و خوراکی و ریسه و عکس و اینا رو گرفته بعد رسوندمش خونه چند باری هم دعوام کرد :)) (یه بار کافهای که میخواستیم رو پیدا نم
میگم درنهایت چه اتفاقی میخواد بیوفته؟جوابم نمیدونم شده.
باید برم و این بیست و چند روز باقی مونده رو به قدر کفایت بدوام شاید مطمئنتر جواب ِ”درنهایت چه اتفاقی میخواد بیوفته”ی خودم رو تونستم بدم.
+کلاف سردرگم نیستم،حداقل از امروز به بعد.
سلام
بعدا از مدت ها اومدم، یه درد دلی دارم، نمیدونم چرا نمیتونم به هیچ فضا و حریمی اعتماد کنم و حرف بزنم، حتی مشاورها! فکر میکنم ممکنه یه روزی ضد من استفاده کنه. خیلی بده که اعتماد نسبت به آدم ها از بین رفته... و خودمم میدونم چراشو! ولی کاش میشد اعتماد کرد، هر از چند گاهی دلم میخواد یه حرفی بزنم ولی نمیشه! الانم از همون وقت هاست... امتحان و پروژه دارم ولی نشستم پای اینترنت و وقت تلف کنی! بولت ژورنالم هم هی چشمک میزنه بیا منو پر کن :D
خلا
دیشب عروسی بودیم ✨ یهویی یکی از دوستای قدیمی مو دیدم یعنی اولش اون منو دید. چقده دیدن یهویی دوستای قدیمی جذابه یه کوچولو با هم رقصیدیم
نمیدونم این دختره که آهنگ میذاشت چرا با من لج بود هر چی میومدم برقصم تو میکروفن اعلام می کرد داماد اومده هی لباس پوشیدم هی گفتن نه نیومده هی لباس در آوردم
چقد ضدحاله ادم تا می خواد یخورده قر بریزه بگن داماد اومد
امروز پدرشوهرم واسه ناهار مهمونم بود. چقد خوبه ادم بتونه با پدرشوهرش شوخی کنه
بچه
دارم برمیگردم به زندگی و همهاش از آنجایی شروع شد که ح گفت تو دلت میخواد احساس جوونی کنی و عشق و رمانتیکبازی رو واسه این میخوای. دلم ریخت. نمیتونم از اونموقع مغزم رو کنترل کنم. من دلم جوونی میخواد؟ راستش آره. من ۳۴ سالمه و یکسال دیگه تقریبا به نیمه عمرم میرسم و دستانم خالی و وسعت پیشرو تنگ و من دلم جوونی میخواد خب. خوب فهمید. با این حرفش شاید دیگه نتونم عاشقش بشم اما تلنگر خوبی بود. ۴ سال دیگه دلم ۳۴ سالگی میخواد.
یادته خانوم ط
وقتی با چشمم چیزهای مختلف و معمولا بیمعنی رو نگاه میکنم فوری رد نگاهم رو دنبال میکنه و میپرسه چی شده؟ وقتی سرم رو برای تایید کردن یه چیزی تکون میدم زود میگه عه تو از اون آدمایی هستی که با سرشون تایید میکنن؛ بعد من بعدِ بیست و سه سال متوجه میشم من معمولا دنبال فضاهای خالی تو محیط میگردم و نگاهشون میکنم، انگار که واقعا چیزی اونجاست، متوجه میشم من تو تایید اون جملهش که گفت تو از اونایی هستی که سرشون رو تکون میدن تا تایید کنن ه
سلام دوستان
از کاربران متاهل خانواده برتر سوالی داشتم؛
الان عقدم و اوایل زیاد خونه مادر شوهرم میرفتم و بهم خوش میگذشت، اما وقتی دیدم مادر شوهرم به خودش اجازه داد راجع به مسائل شخصیم نظر بده و تصمیم بگیره، گفتم بهتره کمتر صمیمی بشم...، از اون موقع به بعد به بهانه هایی هفته ای یه بار میرم شاید هم کمتر.
ایشون چون دختری ندارن دوست دارن من زیاد برم خونه شون و باهاشون گرم بگیرم، وقتی که میرم اون جا در کل رفتارشون باهام خوبه، ولی حس میکنم باید حواسم
این روزا زندگی خیلی جالب شده برام . البته خود زندگی نه ، بلکه رفتارای آدما ، عکس العملاشون ، یا به قول نا معروف لایف استایل آدما و نحوه بر خورداشون با مشکلات.از بس جالبه که به طرز مسخره ای دلم می خواد بزنم زیر گریه. خیلی دلم می خواد برم ازونی که همیشه فاز مثبت اندیشی داشت و ادعا می کرد زندگی خیلی خوبه و می گفت همیشه باید شاد بود و از حال لذت برد ، بپرسم :چطوری ایرانی؟! :)البته شاید کرونا گرفته ; مرده :)زمان : یازده و پنجاه و نه دقیقه قبل از ظهرمکان : م
شهر سوال ـ من خودم به حجاب اعتقاد دارم و همیشه هم رعایت میکنم. اوایل
ازدواج هم هیچ مشکلی در این مورد با شوهرم نداشتم ولی جدیدا شوهرم از من
میخواهد که حجاب سر را نداشته باشم. در مورد این مسئله هم خیلی با هم صحبت
کردیم ولی وی هرگز قبول نکرد و این اواخر کار از آرام صحبت کردن و با
مهربانی گذشته و نتیجه دعوا کردن با من و کتک خوردنم شده است. من هم توان
ایستادگی در برابرش را ندارم. نمی دانم باید چیکار کنم. خواهشا راهنماییم
کنید.بخش خانواده شهر سو
یک بار از من پرسیده بود: چقدر منتظر دریافت حقوق ماهیانه ات میمانی ⁉️⁉️
گفتم : از همان ابتدای زمانی که حقوقم را میگیرم؛ منتظرم که موعد بعدی پرداخت حقوق کی میرسه!
آهی از سر حسرت کشید و گفت : اگر مردم این انتظاری را که به خاطر مال دنیا و دنیا میکشند، کمی از آن را برای #امام_زمان میکشیدند ایشان تا حالا ظهور کرده بودند، امام منتظر ندارد
شهید مدافع حرم
محمود رادمهر
@modafeanharam77
عید و نوروز هم تموم شد... همه ی روزها در خانه ماندیم... آنقدر که دیگر حساب روز و هفته از دستم در رفته است... هنوز هم معلوم نیست مدرسه بچه ها چه می شود. از همه چیز دارم خسته میشم ... دلم سکوت و آرامش می خواد که هر کاری دلم خواست بکنم. ولی حاصل نمیشه... همش صدای تلوزیون ... همش پختن و شستن و خوردن... همش دخترم با گوشی من می خواد به گروه های کلاسی و درسی سر بزنه ... خلاصه هیچ وقت سکوت و آرامشی برای خودم ندارم. ولی باز هم باید خداراشکر کرد که مریض نیستیم . خداراشک
آخه این دل لامصب چیه ؟! چی میگه ؟! چی می
خواد که ما رو آواره کرده . یه روز شور میزنه ، یه روز تنگ میشه ، یه روز
می گیره ، یه روز سنگ میشه و یه روزم میشکنه. آخه اصلا این دل کجاست ؟! من
که فکر می کنم دلی که حالات بالا براش پیش میاد همون قلب نیست و تو مغز
آدمه . یه بار تو این وبلاگ گفتم ، اگر دل و عشق و علاقه تو مغز نیست چرا
پس آدمی که حافظه اش رو از دست میده ، عشق رو هم فراموش می کنه و یارش رو
یادش نمیاد ؟!
نمی دونم . واقعا نمی دونم
. فقط این و می دونم که
امشب ناخود آگاه دلم حج خواست
دلم می خواد برای یه بار هم شده سفر حج برم
خانه حق را طواف کنم...
دور خانه خدا بچرخم...
ای جانم اگه بشه...
آرزوی دومم عین همیشه شهادته
این برای اولین باره که دارم این آرزومو بیان می کنم...
وآرزو سومم یه همسر هم کف خودم... یکی که یه زندگی آروم وعاشقانه بتونیم داشته باشیم... زندگی پر برکت و نگاه حق
پ. ن:امروز سالگرد شهادت حاج حسین خرازیه
شاید به همین دلیل دلم حج می خواد... داشتم فکر می کردم که واقعا ایشون حج رفته یا لفظا
همیشه توی زندگی من اتفاقاتی رخ میده که اون رو به دو بخش قبل و بعد از همون اتفاق تقسیم میکنه. نکتهٔ مهمی که میخوام روش تاکید کنم این هست که این اتفاق ممکنه خیلی زود فراموش یا کمرنگ بشه و صرفا برای چند روز این تغییرِ قبل و بعدی رو احساس کنم. آخرین بار وقتی بود که بهخاطر حساسیت دارویی نزدیک بود بمیرم، شاید حتی اگر به دادم نمیرسیدن هم نمیمردم ولی دوست دارم اینجوری فکر کنم، که نزدیک بود بمیرم؛ چون تاحالا به این شدت برای نفس کشیدن تقلا نکر
دیشب به ح گفتم دیگه پیام نده و کل چتمون رو پاک کردم. خسته شده بودم از این سردرگمی و انفعال.
امروز منابع پایاننامه رو آماده میکنم و میفرستم و دیگه جدا کارم تمومه امیدوارم استادم گیر نده و همه چی بخوبی و زود تموم شه بره.
یه جور بیحالی و بیکاری دارم. دلم میخواد همه چیز رو نظم بود و من اینهمه اشتباه نداشتم که الان پشت خرواری از اشتبااه کمرم خم باشه. دلم نمیخواد آدم مبتذلی باشم یه آدم میانمایه و باید برای اینجور نبودن تلاش کنم به یقی
خدا می دونه چقدر بعضی وقتها حس های مختلف قاتی پاتی دارم... چقدر ذهنم شلوغ میشه... سرعت زندگی هم که زیاده... روزها تند تند می گذرند ... همش وقت کم میارم... گاهی خسته میشم، دلم می خواد هیچ کاری نکنم... دو تا کتاب دارم می خونم... برای نوشتن داستان به سوژه های مختلف فکر می کنم...
ذلم آزادی و رهایی می خواد ... دلم تنگ میشه ... ذهنم همش درگیر هزار موضوع و مسئله متفاوته...
خوشحالم که توی زندگی تجربه های متفاوتی داشتم ... ولی گاهی هم افسوس می خورم که چرا بعضی از سالها
دوستای عزیز سلام. خیلی از دوستان که به من محبت دارن، تو پیامهاشون مینویسن که چرا دیگه نمی نویسی، کجایی، چی کار میکنی و از این حرفها. راستش اینه که پنج سال پیش که نوشتن این وبلاگ رو شروع کردم، وقت آزاد زیادی داشتم، نیمه وقت کار میکردم و شرایط کارم تو داروخونه طوری بود که بیشتر پشت کامپیوتر بودم و توی وقتهای بیکاری میتونستم مطلب بنویسم. ولی الان دیگه شرایطم خیلی عوض شده، الان صبح ساعت 9 میرم داروخونه حدود ساعت یک بعد از ظهر برمیگردم خونه و
زنگ زدم مشاور. بهم گفت تو اصلا هدفت از زندگی چیه؟ برای چی میخوای ازدواج کنی؟ زدم زیر خنده و گفتم والا خودمم نمیدونم از زندگی چی میخوام و توقعم چیه. البته اینم بگم که هنوز نه به باره و نه به داره. ولی خب اینکه من هنوز نمیدونم چی میخوام و تکلیفم با خودم روشن نیست، یه مشکل اساسیه. تا حالا فکر میکردم خیلی خوب خودمو میشناسم و میدونم چی میخوام. حالا افتادم تو یه ورطه امتحان که بدجور دارم امتحان میشم. دلم نمیخواد یه مومن رو صرفا به خا
توی ماشین یه آشنا نشستی و در طول مسیر،
راننده یه جایی کار داره و جای پارک هم نیست. مجبوره دوبل واسته و ازت می
خواد که بشینی پشت فرمون تا اگه افسر اومد جریمه نکنه؛ در حالیکه تو کل
عمرت فقط یه بار سه چرخه ی بچه ی همسایه تون رو دور حوض خونه سوار شدی!
خانمت
داره کیک درست می کنه و ازت می خواد با همزن برقی، چند دقیقه خمیر کیک رو
هم بزنی؛ در حالی که فرق بین نون و کیک و بیسکوئیت رو هم نمی دونی!
با
رفیقت می ری کوه و برای پختن کباب کوبیده، چند تا شاخه ی خشک
دلم تغییر میخواد، تغییر اسم، قالب، مدل نوشتن، هر چی. دلم میخواد فصل جدیدی شروع بشه، دلم شروع جدید میخواد. چند شب پیش داشت واسم توضیح میداد که چرا هیچ وقت هیچ چیزی رو آپدیت نمیکنه، آخرش رسید به جایی که اعتراف کرد از تغییر کردن میترسه، از هر چیزی که جدید و ناآشنا باشه و اون رو از محیط امنی که بهش عادت کرده، دور کنه؛ بر خلاف من شاید.
بازم بوی مرداب گرفت همه چیز، بوی آبی که با همه شگفتانگیز بودنش اگه یک جا بمونه میگنده. دلم میخواد مثل
به طلاق راضی هستیم ولی در مورد حق وحقوقم اصلا حرف نزدیم میخواستم بدونم اگه توافقی اقدام کنم بعد از جلسات مشاوره میتونم اقدام کنم در مورد حق و حقوقم؟ در روز دادگاه یا توافقی یعنی زن هیچ ادعایی دیگه نمیتونه داشته باشه
با سلام بله میتونید هر توافقی داشته باشید و در صورت عدم گذشت حقوق مالی بعد از طلاق هم قابل مطالبه است
منبع: سایت وکالت دادراه
وقتی احساستو رها کنی، همون چیزی رو از دنیا می گیری که لازم داری ازش بگیری. و هی بهتر و بهتر، رهاتر و رهاتر می شی.
به یه هارمونی متعادل می رسی، یه صلح درونی، صلح با خود، به خود.
دنیا، که یعنی همه و همه، توی این جریان شناور دارن آب تنی می کنن، دارن توی اون جریان می رن. چه بدونن چه ندونن.
مثل اون لحظه ای که به قول سهراب پرواز می خواد خلق شه و پرنده ای رد می شه.
مثل اون لحظه ای که عشق می خواد خلق شه و اونی که وجودش مهیای عشقه اونجا می ایسته و عشق خلق می
سلام
خسته نباشید
این آقایونی که میگن ما بچه نمیخوایم پس برای چی ازدواج میکنن؟، واقعا هدفشون از ازدواج کردن چیه؟، از نظر من این ها فقط به دنبال رفع نیاز جنسی شون هستن و خودشون رو پشت این حرف که ما دل مون نمیخواد، بچه هامون رو ،پاره تن مون رو تو همچنین جامعه ای به دنیا بیاریم تا مثل خودمون زجر بکشه قایم کردن !.
ولی پس برای چی ازدواج میکنن چون هدف شون بقای نسل نیست؟! تو جامعه ی ما به یه شکل دیگه ای هم میشه این نیاز رو برطرف کرد حالا یا حلال (ازدوا
سلام
دلم می خواد زودتر برم خونه مون، خسته شدم از این بلاتکلیفی...
می خوام یه لباس بشورم صد دفعه با خودم کلنجار میرم که چه ساعتی برم بالا همسر خواهرم نباشه، موقع استراحتشون نباشه و ... تازه بعدش خشک کردن لباس هاست که باید بند رخت داخل خونه رو بگیرم و ... :|||
می خوام یه مربا درست کنم، باید قابلمه بزرگ تر از خواهرم بگیرم... گوشت خورد کنم باید کاردش رو از خواهرم بگیرم و...
یه کیک ساده بخوام درست کنم امکاناتش رو ندارم... فر می خواد، هم زن میخواد، قالب می
من ازینجا...توی این لحظه از سه شنبه شب...ساعت ۹ و بیست دقیقه....
به این فکر میکنم که حوصله ام سر رفته....
به این فکر میکنم که کاش الان با تو توی یه خونه توی بلوار کشاورز زندگی میکردم...
همونجا که پنجره خونمون که باز میشه خونه پر میشه از صدای گنجشک و شاخه های چنار رو میشه بغل کرد...
من میوه های تازه رو میشستم و نصفش رو تازه تازه میذاشتم روی میز...
باقیش رو میذاشتم روی ظرفشویی تا ابش بره وبذارم توی یخچال....
با آرامش تمام تو اشپزخونه ی پر نورمون غذا میپختم و
۱) صبح یه مسیری رو که همیشه با اتوبوس میرم، پیاده رفتم. عجب هوای خوبیه این روزا! گفته بودم نمیذارم حالم تو اردیبهشت بد باشه :)
+ نزدیک نیم ساعت راه رفتم همهش شد ۳۲۰۰ قدم! :/ Seriously؟!
۲) دیروز رفتم مجلس ختم پدر دوستم. اولین باری بود که تنهایی ختم کسی میرفتم و این یه مقدار ترسناک بود، انگار اینم داره میگه دیگه بزرگ شدی!
چند تا دیگه از دوستا هم بودن. هم به خاطر جو مجلس و هم شاید به خاطر فاصلهای که این چند وقت به خاطر مشغلههای همهمون بینمون ا
زهرا جان سلام
پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.
عرفان می گفت:
"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خوا
-وقتی ذهنم خیلی درگیره میرم یه جای شلوغ، و یه کنج میشینم و فکر میکنم.
من وقتی راه میرم به تو فکر میکنم، وقتی حرف میزنم به تو فکر می کنم، وقتی درس می خونم بازم تو، وقتی دارم ناهار میخورم به تو فکر میکنم، حتی وقتی دارم با خودت حرف میزنم هم باز به تو فکر میکنم.
کاش میشد رفت تو ذهن آدما، کاش میشد فعل و انفعالات مغزشون و روند فکر کردنشون رو فهمید. دلم نمیخواد آدما بهم توجه کنن، همونطور که دلم می خواد بهم توجه بشه، درستتر این
دیشب سالگر فوت پدر شوهرم بود
همسر سردرد گرفته بود شدید
دم عوارضی به مادرشوهرم زنگ زد و هماهنگ کرد و برگشتیم خونه.
طفلکی همتا وقتی فهمید چقدر ناراحت شده بود و نگران بود....
امروز عصری خونه مادر شوهرم بودیم
به مادر شوهرم گفتم قرار بود به کسی نگید دیگه ناراضی بودین و می دونستیم اونها زنگ می زنن و ...
اونها می خواستن مادرشوهرم هم با ما مخالفت کنه
گفته چرا شما چیزی نگفتی و زندگی رو این دختر ساخته و الان اینجوری و اونجوری
مادر شوهرم هم گفته، منم گ
از بینام و نشون بودنِ اینجا خوشم میآد؛ از اینکه بی هیچ قرار و قولی دلم میخواد این چند روز هی بنویسم. میدونی، بعضی وقتها واقعا میترسم که از پس زندگی برنیام. شاید خیلی سادهست، نمیدونم؛ اما اینکه همزمان باید حواسم به هــزارتا مسئله باشه و بتونم تعادل بین اونها رو هم حفظ کنم، من رو میترسونه که نکنه نتونم. میخوام واسم مهم باشه که چی گوش میدم، با کی صحبت میکنم، چه فیلمی میبینم، کجا میرم، چی میپوشم. میخوام همهشون
با عرض سلام و خسته نباشید.
بنده پسری ۳۳ ساله، فوق لیسانس حسابداری، الحمدالله دارای شغل دولتی ثابت با حقوق رضایت بخش، آپارتمان شخصی، ماشین و مختصری پس انداز هستم.
با مادرم به خواستگاری دختر خانمی ۲۴ ساله رفتم که لیسانس حسابداری هستن و مشغول به کار در یک شرکت خصوصی. ایشون چادری نبودن ولی گفتن وقتی شهرستان خودشون میرن به خاطر اینکه فضا بستهتر هست چادر سر می کنن، ولی کلاً چادر رو چیز اضافه ای میدونن. برای خود من حجاب مهمه نه الزاماً چادر، ولی
نمیدونم اینو قبلا گفتم یا نه ولی خانم زمانی اینحدیثرو فرمودن که بچه کوچیک داشتن. کار سنگین خونه و بچه کوچیک و تنهایی و بی شوهری...اون وقت تا صبح بیدار میمونن برای نماز شب. حتما هم که نمازشون اول وقت بوده.
قبلاهر وقت کم و کسری تو نمازم پیش میومد میگفتم خدا همینو از من پرمشغله بچه دار قبول میکنه. تا این که به این زاویه ازاین حدیث بالا دقتم جلب شد.
الان چند وقته چالش پیاده کردن این مطلب رو دارم. وسط بچه داری و مشغله باید نمازم اول وقت و با کیفیت باشه.
یک صفحه پشتوروی کلاسور فرضیههای جغرافیایی بنویس و نتیجه؟ شونزده. آره، شونزده. از دستش عصبانی شدم. خودش مگه نگفت؟ ده بار گفت که نمیخوام کتابو حفظ کنید، سوالام مفهومیه. سوالاتو مفهومی جواب دادم، کدومش از حرفای خودت یا از متن کتاب بود؟ هیچکدوم! همه رو از خودم نوشتم و نتیجه شد شونزده. دیگه یادم میمونه که به حرفاشون اعتمادی نیست. ازت خوشم میاومد خانوم عب، خیلی به نظرم خفن بودی. از خفنیتت کاسته شد برام. معلم نباید دروغ بگه.
اگه اون روز به
چگونه یک زن قاطع در مقابل شوهرم باشم؟
بیان خواستهها با قاطعیت به معنای تحت فشار گذاشتن او و یا تسلط به وی نیست
ممکن است بارها خودتان را با بعضی دیگر از خانمهای فامیل یا دوست مقایسه کرده باشید. از دید شما آنها خانمهای با سیاست و خوش شانسی هستند.
ادامه مطلب
بعضی مواقع از تیپ و قیافه شوهرم یا طرز رفتار و حرف زدنش بدم میاد و حوصله ش رو ندارم. الکی خودم رو راضی نشون میدم.
یادمه اوایل ازدواج برای اینکه برگرده خونه لحظه شماری میکردم، پیام های عاشقانه و تماس و ... ، حتی دوست داشتم همه ش پیشش باشم، ولی الان نه، برام فرقی نمیکنه زود بیاد یا دیر، حس بدیه ، نمیدونم بابد چکار کنم.
انگار زندگیم کسل کننده شده و تکراری، من خیلی از تکرار بیزارم، یه جورایی خیلی تلاش میکنم که تنوع داشته باشم ولی بازم درونم کسل هست و
فکر کنم اتفاق خاصی نیفتاد جز چند تا جرقه در درونم.
اگه بخوام بگم که بعدا یادم نره؛ اکثر زمانم رو توی حرم بودم. صبح خواب موندم و بعد از صبونه رفتم حرم تا حدودای 1ونیم. خداروشکر طهورا هم رفته بود پیش فامیلاشون و بیشتر برای خودم آزادی عمل داشتم:) برگشتم حسینیه که برسم به کلاس. ساعت 2 که با عجله و فکر اینکه کلاس دیر شده از خوابگاه اومدم بیرون دیدم استاد، تازه اومده توی خوابگاه! فکر کردم شاید کاری پیش اومده براش! تا 2ونیم نشستم و دیدم تازه کلاس دا
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
امشب گفت یچیزی بگم ؟ دارم حس می کنم دوسش دارم.
خندیدم.
ولی تو دلم فرو ریخت!
اومدم یه سمت دیگه نشستم.
می خواستند چت کنن...
اومدم یه سمت دیگه نشستم.
به خودم گفتم چرا ناراحت شدی؟مگه قرار بود غیر این باشه؟ بایدم دوسش داشته باشه.
آروم شدم.
رفتم پایین.
یه خورده با دوستم حرف زدم.
همین امروز بهش ماجرا رو گفتم.
خیلی تعجب کرد!
گفت خیلی صبر می خواد...
با بچه ها پایین بودم.
اومدم بالا ،بعد از دو سه ساعت هنوز دارن چت می کنن. حس بدی
آقای گرجی پورگفت وا دختر بهت یاد ندادن با عمت اینطور صحبت نکنی بی تربیت؟
دردونه که از تعجب دهانش باز مونده بود گفت بابا چی گفتی؟الان؟
آقای گرجی پور نازی اومد وگفت خجالت بکش بابا تو صدا میکنی؟
دردونه گفت :وای خاک بر سرشدیم مامان بابا از دست رفت .وبلند داد زد مـــــــــــــــــــــــامــــــــــــــــــــــــان؟
شادی خانم از تو آشپز خونه در حالی که ترسیده بود باعجله اومد گفت :
هان چیه ترسیدم دختر این چه طرز صدا کردن قلبم اومد لوز
به نظرم جهان روح داره... و همه ی انسانها در روح جهان با هم مشترک هستند ... همه ی انسانها با هم در ارتباط روحی به سر می برند ... حتی به نظرم کسانی که می میرند روح شون آگاه تر میشه، رها تر میشه، روحشون بیشتر نگران اوضاع جهان و مردم میشه... روح ها میان بهمون سر می زنند ... باهامون حرف می زنند ... بعضی وقتها حرفهاشون رو می فهمیم و حس می کنیم، گاهی وقتها نمی فهمیم...
یه روح چند روزه باهام حرف می زنه... نگرانمه... شایدم چیزی می خواد... می خواد منو متوجه چیزی بکنه ...
یکی نیست بگه که بشر، بگیر بخواب، مگه مجبوری پست میذاری؟!
منم بهش میگم که مغزم اضافه بار داره، باید درستش کنم...
____
دلم یه کیسه بوکس میخواد! نه، حسش نیس. دلم اصلا چیزی نمیخواد، غلط کرده اصلا چیزی بخواد...
____
بزرگترین لذت این روزا که از پروژههای درسیم آزاد شدم، خوردن آب یخه... در این حد والا و متعالی.
____
شنبه همین هفته برای اولین بار توی چهار سال دانشگاه، به یکی از دخترهای دانشگاه سلام دادم. اعتراف میکنم که تو عمل انجام شده قرار گرفتم.
____
امروز خیلی دلم میخواد بنویسم. توی روزگاری که هیچ کس توی وبلاگ نمی نویسه، این عطش من برای نوشتن توی وبلاگ، برای خودمم عجیبه. بیشترم وقتایی می نویسم که دلگیرم. که کسی یا چیزی دلمو شکسته و می خوام با خودم دوست باشم. خودمو آروم کنم. به خودم عشق بدم.
من زندگیمو دوس دارم. خونمو دوس دارم. وسایلی که برای ساختن این زندگی خریدم، تک تک شونو دوست دارم. واسه ی این زندگی، حاضر شدم از شهر و دیارم بگذرم. از دیدن هر روزه ی پدر و مادرم، از خوردن نون داغ، از گشت زدن
به کثافتی دچارم به نام وقت تلف کردن. عشق ح اغنام کرده و حالا بدنبال یک فانم. زندگی همینقدر بی جلوه و مسخره داره پیش میره، صبح تا ساعت ۱۰ خواب بودم و بعدازظهر یعنی الان میخوام بخوابم و کلا یه مقاله گذاشتم جلو روم و چس ناله شر کردم اینور اونور. دلم تنهایی و خلوت و عزلت میخواد و دلخوش که یکی دوستت داره، انگار نه انگار میم هم آدمه و دوسم داره! این میل به دوست داشته شدن پیور رو نمیدونم چجور جمعش کنم؟ چی شد اینجور شدم؟ از کی! چرا اینقدر بدنبال معش
درباره این سایت