نتایج جستجو برای عبارت :

برادرم به خاطر بی توجهی های گذشته، عقده ای شده

سلام وقت بخیر 
مشکل من برخورد با برادر کوچکترم هست.
برادر من زمانی به دنیا اومد که پدر و مادرم 43 سال سن داشتن و از نظر مالی وضع بدی داشتیم و چون سن و سال زیادی داشتن به برادر کوچکترم توجهی نمی کردن، حالا برادرم 28 سالشه و عقده ای شده هر روز دعوا میکنه، و مادر و پدرم و حتی مرده های فامیل رو با رکیک ترین فحش ها خطاب قرار میده.
برادر کوچیکم استعداد خوبی داشت، مدرسه نمونه راهنمایی قبول شد، ولی چون پول شهریه نداشتیم بدیم همیشه مدیر مدرسه بهش تذکر مید
* دیدم همیشه هر پستی که میذارم یک غم و اندوه و گلایه‌ای توش هس، شرمم اومد که الان که حالم خوبه پست نذارم؛)
* همین دیگه.. حالم خوبه:))
* به یکی از چیزای کوچیکی که خیلی وقت بود میخواستم رسیدم. حالم خیلی خوب شد چون با تمام کوچیکیش،
انقد حسو حال خوب داشت که تونست همه‌ی حال بدی رو که طی 8 ساعت گذشته گریبان‌گیرم شده بود و هیچجوره دست از سرم برنمیداشت رو بشوره ببره:))
* البته که قسمتیش رو مدیون داداشمم که استارتشو برام زد و بعد ازون همونی که این کار کوچیک ا
واقعا خیلی خوشحالم که اینترنت و محیط های مجازی وجود دارن
و کمک میکنن که مردم ما نفری یه اکانت بسازن و مدیر کانال تلگرم و ادمین فلان جا و نمیدونم مدیر اینور و اونور بشن و عقده ها رو مقداری جبران کنن.
عقده مدیریت به شدت در مردم ما فوران میکنه
فکر نکنین با رفتن این رژیم این عقده در ما درست خواهد شد. نه. اینا برن هم یه عده دیگه میان که دیکتاتورتر و بد ترن.
چون مشکل ما مردم ایران هستیم
مشکل ما مردم دلال و مورگیج بروکر و دروغ گو و عقده ای و سرکوب گر و دی
مامان و بابا تمام این سالا یه کاری کردن که وقتی نیستن,برادرام مث قحطی زده ها شروع میکنن به پختن غذاهای جدید و خلاقانه و چرب و پرادویه تا عقده ی تمام غذاهای رژیمی و بی مزه ی بیمارستانی و هویجی این سالهای مامانو دربیارن.
اون یکی که با خروج مامان 20 کیلو کالباس و سوسیس تو یخچال پر میکنه و روزی 20 وعده,صبح و شب و کله سحر و بوق سگ بوی روغن راه می اندازه تا عقده هاشو وا کنه...
من؟ هنوزم که هنوزه جلو مغازه ها وایمیسم و جبران تمام اردوهایی که بچه ها چیس و پف
به خاطر میاورم که چقدر برادرم را دوست داشتم که بارها بدون اینکه صدای ماشینش را شنیده باشم دویده بودم جلوی در چون یکی درون من فریاد میزد برادرم پشت در ایستاده و وقتی در باز میکردم همسرش میپرسید ما که هنوز در نزدیم ؟چطور آمدی در باز کنی؟ و من میگفتم دلم گفت علی پشت در ایستاده...و همان دلی که انقدر آرام بود الان هزار پاره ست...پیر و چرک و خشن شده
وقتی به گذشته فکر میکنم چیزی جز یه اتاق تاریک با جند لامپ نیمه سوخته نمیبینم ...کل عمرم کلی سختی کشیدم .. مخصوصا این 3 سال اخر ..
17 - 18- 19 سالگیم 
هیچی از زنگی کردن نفهمیدم . نه رفیق صمیمی ای . نه مسافرتی . نه تفریحی و خیلی نه ها ی دیگه !
اما وقتی به آینده فکر میکنم فقط یک اتفاق میتونه اونو با گذشته ای که ازش حرف زدم متمایزش کنه !
دلمو خوش کردم به رخ دادنش تو این تابستون !
یعنی این تابستون اتفاق میفته ؟
"ولش کن در موردش حرف نزنم " ؛ این جمله رو بعد از 2 ساعت
وقتی به گذشته فکر میکنم چیزی جز یه اتاق تاریک با جند لامپ نیمه سوخته نمیبینم ...کل عمرم کلی سختی کشیدم .. مخصوصا این 3 سال اخر ..
17 - 18- 19 سالگیم 
هیچی از زنگی کردن نفهمیدم . نه رفیق صمیمی ای . نه مسافرتی . نه تفریحی و خیلی نه ها ی دیگه !
اما وقتی به آینده فکر میکنم فقط یک اتفاق میتونه اونو با گذشته ای که ازش حرف زدم متمایزش کنه !
دلمو خوش کردم به رخ دادنش تو این تابستون !
یعنی این تابستون اتفاق میفته ؟
"ولش کن در موردش حرف نزنم " ؛ این جمله رو بعد از 2 ساعت
این که مسیح می‌گوید: «من دردِ شما را به دوش می‌کشم.» چه معنی‌ای دارد؟
درد: به زبان‌آمدنِ گره، و لب‌گشودنِ عقده.
پس مسیح می‌گوید: «من گرهِ شما را به زبان درمی‌آورم و عقده‌ی شما را لب باز می‌کنم. یعنی درونی‌ترین حفره‌های شما را از آنِ خودم می‌کنم. و آن وقت که همگیِ شما از آنِ من شدید، من نه شما را و دردِ شما را، بل‌که دردِ خودم را و خودم را (که حالا تمامِ شماست) به دوش می‌کشم.»
حس می‌کنم که این نوشته را هرچه زودتر باید تمام کرد. صورتِ این گزا
از همان رستوران همیشگی غذا سفارش دادیم. سالاد شف را  بدون مرغ نفرستاده بودند. اولین بار بود که در سفارش‌ها مشکل پیش آمده بود. به برادرم گفتم که به سالاد دست نزند. کمی مخالفت کرد و شروع کرد به آیه‌ی یاس خواندن «الان که دیگه پیک برنمی‌گرده بره یه سالاد دیگه بیاره.» با رستوران تماس گرفتم و کمی عصبانی بودم. قرار شد که سالاد را پس بگیرند و سالاد شف بدون مرغ بفرستند. پدرم سکوت کرده بود و برادرم رفته بود توی قیافه. به نظرم بهتر بود که صبر می‌کردیم تا
خشمگینم.
از عقده‌هایی که تو جامعه موج می‌زنه.
از این جامعه‌ی عقده‌پرور که وقتی یکی به یه قدرتی، هرچند کوچیک می‌رسه، اون عقده‌ها براش موتور محرکه‌ی پروروندن عقده‌ای‌های دیگه‌ای میشه.
و این سیکل فقط با خودآگاهی شکسته میشه.
چقدر محاسبه‌مون ضعیفه.

چشم‌هام دیگه نمی‌تونن باز بمونن. دیشب بیدار بودم. امشب دو سه ساعت خوابیدم. الان احساس کردم چقدر تشنه‌مه و یادم اومد که دیروز آب نخوردم. از بالا تا پایین با همه‌شون دعوا کردم، نگهبان، حسابدار
بنام خدا
متاسفانه چند روز پیش برادرم .. بستری شد و بعدم به صورت غافلگیرانه از دنیا رفت..انا لله و انا الیه راجعون
باور و درک خیلی از مسائل سخته و دشواره شایدم هرگز نتوان ان  را درک کرد.. و انسان ضعیف تر از ان چیزی که تصور میکند،جزء خدا هیچ کس نیست که ما را یاری دهد...
اگر دوست داشتید یا علاقه داشتید،فاتحه براشون بخونید...
نمیدونم چرا ورق اینطور برمیگرده که باید این روزها رو به استرس برای مسائل انقدر حاشیه ای بگذرونم و وقت عزیز و باارزشم رو صرف کارهایی کنم که هیچ ارزشی برای آینده ام ندارن...
پناه میبرم به خدا از شرّ تمام آدمهایی که جز عقده چیزی برای نشون دادن به دنیا و باقی آدمها نداشتن...
_خردادماه نود و هشت،کارورزی اطفال،در انتظار عقده گشایی اتند عفونی!(که خدا هرگز از دل سیاه و مکر و ظلم هاش نگذره)_
~التماس دعا
هم کوپه ایم
با یه دانشجوی عقده ای،
یه سلیطه؛ ازینایی که هی داد و بیداد میکنن... و همش میگن ایران بده، عربا ملخ خورن، آلمان اقتصادش قویه ولی در عمل نهایتا نظرانشون درباره ی کاشت ناخن و شینیون عروس میتونه مورد قبول باشه..
و‌ یک آدم بی نهایت معقول و آروم.
درباره ی این نفز سوم چیز زیادی در دسترس نیست ، ولی درباره ی دانشجوی عقده ای میتونم بیشتر توضیح بدم :))
تا خود کوپه اومد و کمکم کرد :) بعدش صبر کرد قطار حرکت کنه، دست تکون داد! بعد رفت خونشون!
در پست های قبلی بارها در مورد اهمیت باور داشتن به خودمان و مسیری که میخواهیم ادامه دهیم حرف زده ام. اینکه چقدر مهم است احساس "درست" بودن داشته باشیم تا نظرات و احیانا توهین های دیگران باعث رنجش ما نشود و ما ثابت قدم در راه هدفمان باقی بمانیم. اما بیایید ببینیم چطور باید با تردید هایی که در جانمان ریشه دوانده اند و نمیگذارند هیچ انتخابی بکنیم مبارزه کنیم.
 
بیایید از عقده هایمان کمک بگیریم
شما عقده ی چه چیزی را در زندگی دارید؟ کاملا رک و صریح حر
یکی از کارمندای معمولی زندان، وقتی برادرم رو می‌بینه می‌شینه پای صحبتش و وقتی می فهمه از اونا نیست میگه یه شماره بده تا من به خانواده‌ات اطلاع بدم اینجایی.
ساعت حدوداً یک نیمه شب بود که با موبایل خودش زنگ زد (با اینکه ممکن بود براش دردسر بشه) و گفت پسرتون اینجا توی زندانه و صبح ساعت هشت بیاید اینجا تا بهتون بگم چیکار کنید.
صبح شیفتش تموم شد...اومد بیرون و راهنمایی‌مون کرد.
بعد از ظهر با این که شیفتش نبود زنگ زده بود زندان و با همکاراش هماهنگ ک
 
یه دفعه بابام به شکلی ضمنی بهم گفت که اگه می‌خوای تخمین بزنی چقدر به آدم‌ها اعتماد داری ببین حاضری چقدر پول رو بدون شاهد و مدرک بسپاری دستشون...مثلا من حاضرم به این برادرم صدهزار تومن بدم. اما اگه صد تومن بشه صد و پنجاه هزار تومن شک می‌کنم. ولی به اون یکی برادرم حاضرم بدون هیچ سندی صد میلیون بدم. اما همینم اگه بشه صد و پنجاه میلیون تومن، باز هم نه. شک می‌کنم و نمی‌دم.فکر می‌کنم منظورش این بود که آدم‌ها قیمت دارن. هرکسی تو یه قیمتی به خودش شک
درود و عرض ادب...
دلم میخواست با چند نفر که نمیدونن من کی هستم درد و دل کنم... 
زندگی هیچ وقت روی خوشش رو به من نشون نداده... از وقتی یادم هست توی خونه مون دعوا و گریه و غم بوده... پدرم یه فرد بسیار عصبی، دیکتاتور، ریاکار، خشن و بدون ذره ای محبت... مادرم هم یه زن ساده که بویی از برخورد اجتماعی و سیاست نبرده و نمیتونه توی جمع چهار کلام صحبت درست بکنه و فقط بلده غذا بپزه...
من و برادرم هیچ وقت نه محبتی دیدم نه نوازشی...، هر چی بوده دعوا، آبرو ریزی، خجالت زد
روزهای زیادی توی امسال داشتم که اتفاقات خوبی توشون افتاده؛ اتفاقاتی که براشون ماه‌ها نقشه کشیده‌م و برنامه‌ریزی کردم، ولی موقع محقق شدن‌شون آدم یک لحظه خوشحاله و بعد می‌ره سراغ نقشه‌ی بعدی. 
وقتی داشتم به بهترین روزهای امسال فکرمی‌کردم، اولین چیزی که بدون زحمت یادم اومد، روز نامزدی برادرم بود. هیچ دلیل دراماتیکی پشت قضیه نیست. فقط این‌که اون روز من و ف. از فرط خندیدن به برادرم کم مونده بود کف زمین دراز بشیم. 
 
عقده‌ها و حفره‌هایِ به جا مانده از دوران کودکی تمام شدنی نیستند. هنوز هم از بی‌توجهیِ آدم‌ها نسبت به خودم غمگین می‌شوم و لباسِ قربانی به تن می‌کنم؛ حتی بابت این ناراحت می‌شوم که فلانی -که غریبه است!- عکس سایرین که در چالش شرکت کرده‌اند را ریتوییت کرده ولی عکس مرا نه! ناراحتیِ من از جهت دیده نشدن است و یک صدایی مدام درون ذهنم می‌پرسد «واقعا چرا دیگران تو رو نمی‌بینن؟! چرا از محتوای تو مثل محتوای بقیه استقبال نمیشه؟! جدی مشکل تو چیه؟!» حال
دوست دارم فردا بگم علی بیا
تو هم با من بیا...بیا با من باش
بیا باهم بریم شیطنت کنیم
بخندیم....
برای یک روزم که شده همه چیز رو فراموش کنیم
شاد باشیم فارغ از همه چیز و همه کس
من خیلی چیزا رو با تو تجربه کنم...
خوشحال باشم
و تو....آزاد باشی....
رها باشی....
چه به حال روزمون میاره این کمبودا
که من کمبودامو باهاش جبران میکنیم
و اون یه جا دیگه پناه اورده
گاهی ما خودمون سرنوشتمون رو عوض میکنیم....
دوست دارم برای یکبارم که شده پا بذارم روی همه چیز
و اون کاری رو بکن
حتما شده که از یه نفر بدتون بیاد و ازش عقده داشته باشین. حالا این عقده می تونه از هرچی باشه عقده ی من از این بود که هی چقولی منو می کرد و مسخرم می کرد. هم کلاسیم بود خیلی هم درس بد بود یعنی می فهمید ولی همش تنبلی در می آورد سز کلاس حواسش پرت بود به کلاس هم گند زده بود 
امروز سر زنگ ریاضی ترین هایی که معلم سر کلاس حل کرده بود رو ننوشته بود بعد معلم فهمید و اوردش نیمکت اول کنار من گفت حواست باشه هرجا ننوشت به من بگو                                          
برادر بزرگوار شهید مجید عسگری:
برادرم معلم رسمی آموزش و پرورش بود و 23 سال سابقه تدریس داشت. به جز برادرم دو معلم مدافع حرم شهید هم در کشور هستند،
اما آنها بازنشسته بودند و برادرم اولین معلم شاغل و شهید مدافع حرم است.
یکی از دغدغه‌های اصلی‌اش بحث فرهنگی بود. به جز معلمی، برادرم در سال هشتم خارج طلبگی را به‌صورت افتخاری درس می‌خواند، خادم افتخاری حرم حضرت معصومه(س) و مسجد مقدس جمکران هم بود.
در حلقه صالحین سه پایگاه بسیج هم فعال بود و مربی حلق
بسم الله الرحمن الرحیم
 
دو روز پیش متوجه شدیم برادرم رو منتقل کردن به زندان.
اونجا هم تحت عنوان مجرمانه "اخلال در امنیت ملی" براش پرونده تشکیل دادن و قرار کفالت صادر کردن فعلا، به مبلغ 20 میلیون تومن.
دیروز صبح به لطف خدا بالاخره دادسرایی که پرونده رو فرستادن اونجا پیدا کردیم و فیش حقوقی گذاشتیم و بعد از ظهر آزاد شد.
 
فکر می کردم تموم میشه اما ظاهرا همه چیز براش شروع شده... .
سعی می کنم اینجا همچنان فریاد سکوت باقی بمونم و فقط از خوبی ها و نیمه ی
دوستان صمیمی برادرم یکباره تمام زندگیشان را فروختند و بلند شدند که بروند یک کشور دیگر ، همه‌ی زندگی‌شان یعنی همه چیز. برادرم سه روز پیش گفت میرود تهران که ازشان خداحافظی کند چون دارند مهاجرت می‌کنند. من با چشم‌های گرد گفتم واقعا؟؟و این واقعا را پنج شش باری تکرار کردم . بعد از برگشتن برادرم هم هی پرسیدم واقعا همه چیزشان را فروخته‌اند؟ کتاب‌ها ؟؟ پیانو؟؟ و برادرم گفت همه چیز حتی بازی فکری‌هایشان را . و من شبیه کودکان دبستانی مدام چیزهای د
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه، پسری هستم 23 ساله، تازه لیسانس گرفتم، یه مشکل دارم امیدوارم راهنمایی های شما کمکم کنه. 
بنده همه چیز رو برای خودم بزرگ و  غول میکنم، هر چیزی که شما فکرش رو بکنید، پشت هر فکری که میکنم یه ترس پنهان خوابیده و از انجام هر کاری دلهره دارم، روابط عمومیم خوبه، خون گرم هستم، تو جمع که میشینم همه از حرفام میخندن، مسئولیت پذیرم، یعنی شونه خالی نمیکنم از کار.
اینا رو گفتم که بدونید گوشه گیر و درونگرا نیستم ولی این مشکل زن
سوال 
من یه برادر دارم که در سنین نوجوانی است، و تازه به بلوغ رسیده، چیزی که منو نگران کرده اینه که به سمت خ. ا کشیده بشه، چند دفعه بطور اتفاقی متوجه شدم توی اینترنت به دنبال عکس های ناجور هست.
من مخالف این بودم که اینستاگرام و تلگرام نصب کنه، اما از او اصرار، تا بالاخره وارد اون فضا ها شد و رفت سراغ عکس های ناجور. قطعا اگر این وضعیت ادامه پیدا کنه نه میتونه در کنکور موفق بشه و نه زندگی زناشویی موفقی خواهد داشت .
درخواستم از آقایون محترم وبلاگ ا
فرمان را چرخاند.‌ ماشین به سمت دانشجو پیچید. حواسش اینجا نبود و  چشم دوخته بود به ماشین های رو به رو. سعی می‌کرد با صدای یاس هم خوانی کند.‌ احساس کردم‌ الان درست همان وقتی است که دنبالش می گشتم. وقتی که کمتر نگاهمان به هم‌می افتد و می شود فوری سر و ته حرفم را به هم بدوزم و با شروع بحثی دیگر یادم برود که چه جور حرفی بینمان رد و بدل شده است. 
_صادق یک چیزی می خوام بهت بگم، اگر یک روز عاشق شدی هیچ وقت فکر نکن اولین و آخرین دفعس و تموم شده...‌عشق ممکن
سلام
آیا میشه گفت پسری که به تازگی پیج های تخصصی آموزش مسائل زناشویی رو دنبال میکنه به طور هدفمند قصد ازدواج داره یا نه دلیل نمیشه؟، آخه برادرم قبلا پیج های این طوری دنبال میکرد اما تخصصی و آموزشی نبودن و فقط یه سری پیج هایی بودن که ممکنه هر پسر یا دختری صرفا به خاطر کنجکاویش دنبال کنه،(پیج ناجور نه. پیج های مسائل زناشویی اما الکی و مسخره و جک و اینجور چیزها که کنجکاوی پسر و دخترها رو تحریک میکنه). 
ولی الان حدود پنج ماهه مرتب که چکش میکنم میبی
در جامعه انسان های متفاوتی هستند که برحسب لیاقتشان، شایسته حقوق ویژه مادی یا معنوی ای هستند. اگر این حقوق دیده نشوند، عقده های اجتماعی پدید می آیند و روزی این عقده ها سر باز می کنند و افراد را در برابر حکومت به واکنش و عکس العمل وا می دارند و گاه کار به جاهای خطرناک می کشد. اینکه مسئولان عالی رتبه نظام به سیره و سیاست امیرالمؤمنین(ع) که یک عمر خوانده اند ایمان بیاورند و به خاطر خدا و برای خدمت به خلق و پاسداری ارزش ها در کار خود تجدیدنظر و آثار
آزاد شدم خوشحالم ننه...
ایشاالله آزادی همه...
سرانجام در نیمه های یک روز گرم تابستامی آخرین امتحان خــــــر رو دادم و تمام شد رفت:))
این ترم به خاطر فوت برادرم میان ترم ندادم کلا ولی بدون میان ترم همه رو پاس کردم تا اینجا فقط یه زبان تخصصی منو نگران کرده:(
اونم حله ان شاالله.
روانشناسی ۴۰۰ صفحه ای رو بدون نمره استاد ۱۶ شدم برگای رفقا ریخت:))
بقیه با ۸نمره میان ترم به زور ۱۵ شدن:))
اول یه غم معمولی بود برام، هر چی بیشتر گذشت این غم عمیق تر شد 
و به همه ی وجودم رسوخ کرد ...!
وقتی غمم عمیقه نمیتونم آهنگ گوش بدم، این درحالی هست ک من اکثر اوقات موزیک گوش میدم.
از اون روز بجز مداحی چیزی نتونستم گوش بدم، انگار روح من رو الان اینا آروم تر میکنن ..
دیشب برادرم گفت قبول داری چقدر از آهنگایی ک همیشه گوش میدیم قشنگ ترن؟ 
نمیتونم این غمم رو با کسی به اشتراک بذارم و اینه که ازش رها نمیشم ... 
 
 
 
 
 
 
+یاد گذشته میوفتم، اول راهنمایی، شوق ر
أعوذ بالله من کل شر
بسم الله الرحمن الرحیم
 
برادرم از دم ظهر رفته بیرون از خونه و هنوز برنگشته... .
گوشیش هم خاموشه... .
پدرم با اضطراب زنگ زده به من و من دستم از اصفهان کوتاه... .
میگن دور و بر خونه ما مثل میدون جنگه.
به یکی از دوستان زنگ می زنم، میگه ظهر با بچه ها دم مسجد بودن، رفتن تظاهرات رو ببین، پلیس که میاد متفرق میشن و دیگه کسی ازش خبری نداره تا الان.
همراه هاش هم دیگه ندیدنش.
...
 
خیابون ها رو بستن احمق ها ولی پدرم دارن میرن کلانتری.شاید گرفته
 
همه ی آدمها عقده هایی هست که دارند. بعضی کوچیک بعضی بزرگ. حتی گاهی خودشون نمیدونن یا بعدا متوجهش میشن . حالا عقده چیه؟ عقده مسئله ای که یه ادم دلش میخواد اما سرکوب میشه. بزرگ و کوچیک هم فرقی نداره. و من هم جدا از بقیه نیستم و عقده هایی هست که دارم. بعضی هاشو وقتی که رفع شدن فهمیدم. مثلا یه زمانی عقده ی لک زدن داشتم. چون هیچوقت اجازه نداشتم که بیرون از خونه لاک بزنم اونم رنگهایی که توجه رو جلب میکرد ! اما الان انجامش میدم و برام یه امر شاید عادی
اون روز بعد از اشکایی که ریخته شد رفتم لباس هامو از خیاطی آوردم 
قبل از اینکه بنی بیاد ایران قرار بود یه چن روزی رو با هم بگردیم و بعد نتیجه نهایی رو درباره همدیگه اعلام کنیم ولی وقتی همدیگه رو دیدیم یه این نتیجه رسیدیم ما همون دو تا آدم هستیم با همون اخلاق ها خاص خودمون ، دقیقن خود همون چیزی که براش وقت گذاشتیم و انگار نه انگار نه اولین بار همدیگ رو حضوری دیدیم ، انگار که هزارمین بار بودد....
برای همین بنیامینم شنبه رسید یکشنبه با هم کمی بیرون
سلام
من دخترم، یه برادر حدود 5 سال بزرگتر دارم که تو سن ازدواجه، خانواده مون فرهنگی، تقریبا مذهبی و وضعیت مالی مون هم درحدیه که محتاج نباشیم.
چند سال پیش برادرم و یه دختر خانومی به قصد ازدواج ولی پنهان از خانواده ها با هم صحبت میکردن. قبل از اینکه خودشون با خانواده ها در میون بذارن مادرم خودش متوجه شد ولی خب صحبت هاشون خارج از حد و مرز نبود و کاملا در رابطه با ازدواج بود، قصدشون از پنهان کردن این بود که اول با هم آشنا بشن بعد خانواده ها رو در جر
عروسی دختر خاله ام بود و رفته بودیم خونه خاله ام
عموی دخترخاله ام اومد تو و گفت جلوی این جماعت چادری نمیشه رقصید نه؟
اینو که گفت خیلی بهم برخورد
از رقصشون میشد گذشت ولی از توهینشون به چادر مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها نه
به برادرم گفتم سوئیچ ماشین رو بده میخوام برم تو ماشین
برادرم بهم گفت زشته ها
گفتم من نمیتونم
گفت منم سختمه ولی چاره ای نیست ولی من کار خودم رو کردم و رفتم
سلام ...
حالم بسی خوبه ولی حال روحیم حقیقتا خوب نیست ....
عروسمون با پسر عموم ازدواج کرد، یعنی ظاهرا دیشب عقدشون بوده..
زمانه چیز عجیبیه.....اصلا یه سری اتفاقات تو زندگی آدم می افته از هزار تا فیلم و رمان عجیب تره، همین پسر عموم چند سال پشت سر هم خواستگار بنده بود ..
یادمه چقدر خودشو کشت تا بهم نزدیک بشه ...
حتی یه بار زنگ زد فارسی جواب گفتم اشتباه گرفتید گفت چنور صداتو میشناسم گفتم نه آقا اشتباه گرفتید این خط واگذار شده..‌و دیگه جوابشو ندادم 
و برادر
 
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) :
خداوند متعال، برای برادرم علی بن ابی طالب (علیه السلام) فضائلی قرار داده که کسی جز خودش نمی تواند آنها را بشمارد.هرکس فضیلتی از آن فضایل را در حالی که به آن اقرار دارد، یادآوری کند؛ خدا گناهان گذشته و آینده او را می آمرزد.
القطره، سید احمد مستنبط، بخش فضایل امیرالمؤمنین
عنوان :  از سر کوی تو تا کوفه و شامم ببرند
خواننده : کربلایی حمید علیمی
فرمت فایل : mp3
حجم فایل : 1.83mb
زمان : 5:18
 
دانلود فایل / download
 
 
متن نوحه :
از سر کوی تو تا کوفه و شامم ببرند
نروم گر چه بدین تکیه کلامم ببرند
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
توام آورده ای و لشکر شامم ببرند
برادرم ...
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
توام آورده ای و لشکر شامم ببرند
با چه اجلال تمام آمدم اینجا با تو
بی تو بنگر به چه اجبار تمامم ببرند
به خداحافظی ات آمدم
عروس را که آوردند صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زن ها، عروس را در میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم [تا بمباران نشود]. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
 
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می بندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا می روی؟»
خندید و گفت: «همان جا که باید بروم».
مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی».
ابراهیم سرش را بلند
دنیا خلاف خواسته ی ما گذشته استدیروز پیش روست و فردا گذشته استتقویم من پر است از "امروز دیدنت"امروز یا نیامده و یا گذشته استدر جستجوی بخت به هر جا رسیده اماو چند لحظه قبل، از آن جا گذشته استدر بین راه، عشق همان عابری ست کهبا غم به من رسیده و تنها گذشته استای گل! همین که موقع بوئیدنت رسیددیدم که عمر من به تماشا گذشته استاین غیرت است یوسف من، هی نگو هوساز گیسوی سفید زلیخا گذشته استبا آن عصای معجزه بشکاف نیل رانشکافی آب از سر موسی گذشته استمثل قد
این پست به صورت هفتگی به روزرسانی می شود و تا تکمیل داستان پرونده این متن وجود خواهد شد.
 
"اوایل همه چیز مرتب بود. دخترک شیرین زبانمان که به تازگی شروع به حرف زدن میکرد با خود می نشست و یکسره حرف میزد. یکسالی که گذشت رفتار هایش برایمان نگران کننده می شد مثلا یکهو سر سفره انگار که دنبال چیزی بکند بلند می شد و می دوید و یا مثلا به گوشه ای از اتاق خیره می شد و لبخند میزد و تقریبا همه وقتش را با دوست های خیالی اش میگذراند و بازی و صحبت میکرد. این رفت
آمده اید تا از آسمان پیر بگویم؟ انتظار می کشید تا از قلب رفته بگویم؟ کلمات را رد می کنید تا از عاشقی بگویم؟ باور می کنید که باور ندارد برایش اشک ریخته ام؟بگذریم، می خواهم از عشق بگویم اما، نه او، می خواهم از روزی بگویم که دست پدرم را بوسیده ام. از روزی که چشمان مادرم بی تابم بوده اند. از حالی که خواهرم از من پرسیده است، از حرف های که برادرم شنیده است. اگر عشق این نیست، من هیچگاه عاشق نمی شوم. بچه ها، من عاشق بوده ام. بچه ها، من عاشق هستم. 
مادرم،
"غرغرانه"داشتم کلمات کلیدی توی وبلاگم رو نگاه می کردم، یهو نگاهم افتاد به "خنداننده شو"
یادم افتاد من همین ۸ مرداد امسال، این برنده خنداننده شو، یعنی "*** *****" رو تو فرودگاه مشهد دیدم. یعنی اولش ندیدمش! خیلی اتفاقی نشسته بودم روی صندلی‌‌ای که اون و پدر و مادرش روبروم نشسته بودند. بعد از چند دقیقه متوجهش شدم. البته هرچی فکر می‌کردم اسمش یادم نمی‌اومد. ولی خوب یادم بود که چقدر از پدرش توی استندآپ‌هاش گفته بود!!!
پدرش خیلی جدی بود... خیلی.... و یه خط
عرض سلام‌ و تشکر از توجه و همراهی تون
بی مقدمه موضوع این جلسه رو عرض میکنم:
قبل از اینکه بخوایم باز بگیم مشکلات اقتصادی و ... ، بنظرم یه موضوع مهم تر هست که تو این تاپیک درباره ش بحث میکنیم‌، اونم عقده پسر ها هست . پس موضوع میشه عقده پسر ها، عقده واژه بد و توهین آمیز نیست، اصلا این قصد رو ندارم، در ادامه من نظر خودم رو میگم و از شما هم میخوام وارد بحث بشید . 
یکی از دلایل اصلی کاهش درخواست ازدواج از طرف پسر ها ، دل شکستگی هست که‌ دارن، عده ای شون ح
دیروز عصر، رفتم طبقه‌ی پایین. چراغ‌ها روشن بود و همه‌چیز حالت عادی خودش ُ داشت ولی هیچ‌کس نبود. گوشی برادرم هم روی میز بود. توی حیاط ُ چک کردم، بازم کسی نبود. برگشتم بالا، روی بالکن و همه‌جا رو نگاه‌کردم، بازم خبری نبود. در نهایت رفتم توی اتاق برادر دیگه‌م تا ازش بپرسم می‌دونه کجا رفتن یا نه. دیدم اونم نیست و گوشی‌ش ُ همراهش برده. برگشتم بیرون، گوشی‌م ُ از توی اتاقم برداشتم و در حالی که دعا می‌کردم اتفاقی برای مادرم نیفتاده‌باشه، روی
شاید باورت نشه اما وقتی عکاسی دانشگاه ثبت نام کردم یکی از دوستام باهام قطع رابطه کرد! چون خودش عکاسی میخواست و رتبه اش نمیخورد و آزاد هم نمیتونست ثبت نام کنه. فقط یه پیام دادو دیگه جوابمو نداد. اون موقع اینو نفهمیدم. نفهمیدم چرا یهو با من بد شد اما الان خب بزرگ تر شدم. فهمیدم گاهی یسری رفتارهای آدما به خاطر این نیست که ما مشکل داریم به خاطر درگیری درونی خودشون هست. دوستم یعنی دوست سابقم، انگار منو مقصر میدونست. با این که جای خوبی قبول شده بود. ا
یه پست پیامکی فرستادم با عنوان حجم عظیمی از عقده ولی بیان ثبتش نکرد ...
موضوعش هم عدم همکاری پرسنل لیبر با ما بود ... مسئول شیفت سرتاپا عقده شون نذاشت ما تو
لیبر بمونیم در حالی که سوپروایزر عصر اجازه داده بود !!! دیگه نگید پرستارها بد اخلاقن ها ، پرستار ها
در مقایسه با ماماها ماهن،  مااااااااه!
 
این مدته ، یعنی از اون موقع که امتحانام تموم شده تا همین الان چندین و چند بار خواب ا.د و مرکز رو
دیدم ... همه خوابها هم یک مضمون واحد دارن و این منو میرسونه!
       
 
باید بنویسم از این روزهای ساعت پنج صبح بیدار شدن و دویدن و غذا را نجویده قورت دادن,این روزهای اضافه وزن و دوری و دلتنگی تمام دنیا و این روزهای سیزده چهارده ساعت درس خوندن...من این روزها رو با این عکس دوام آوردم...با این امید...با این شوق...
هرچند این بیمار بخاطر آمبولی چربی چندساعت بعد از جراحی طولانی و سخت اکسپایر شد و من هنوز حیرت و اندوه استادم رو بعد شنیدن این خبر و دویدنش تا بخش و فحاشی همراه های بیمار که ناباورانه به جسد پسرک جوان شو
سلام
من دختر ۲۲ ساله هستم، واقعیتش اینه من زندگی خیلی نا آرومی رو تجربه کردم، از بچگی هام خشونت بابام رو علیه مادرم و خودم و برادرم دیدم، کتک زدن هاش، دست های سنگینش، داد زدن هاش، فحش دادن هاش، محدود کردن هاش، بی محبتی هاش،خلاصه یه جور برده بودیم واسه ش ،گذشت و گذشت زندگی مون ناآروم بود آرامش نداشت .
اولین ضربه رو موقعی که چهارم ابتدایی بودم خوردم، پدرم به مادرم خیانت کرده بود یه زن دیگه گرفته بود و من به عنوان یه دختر خیلی شکستم و از پدرم خیل
سلام
ضمن تشکر از همه ی مخاطبان و عومل که باعث شدن همچین محیطی وجود داشته ...
تابستون بعد از اولین کنکورم شاید اولین تابستونی بود که خودم رو آزاد میدیدم ...، عقده همه ی این 18 سال رو میخواستم پیاده کنم...، از پیدا کردن دوست دختر تا شب ها نخوابیدن و کلی کارهای دیگه که ممکنه برای یه آدم درسخون، مذهبی معمولی که کلا دوست باز نیست و سال آخرش هم به علت همین عقده ها نتونسته رو درس تمرکز کنه و رتبه ش بد شده ... عقده شده باشه... 
تو همین تابستون با یه دختری یکی د
احساس رضایت از خانواده، احساس نیک و پاس داشتنی و احتمالا یاددادنی (گرفتنی) است.
و در این سطح، شاید حتی ربطی به چه طور بودن خانواده نداشته باشد ولی وقتی باید زندگی کنی و این پاسداشت را اجرا کنی، چه گونه بودن است که مهم میشود.
احساس ضرورت در لمس هرچیزی تا عمق.
هم- اندیشی (حسی)
دگرخواهی (نخواهی)
و هزاران مفهوم دیگر که در تعامل شکل میگیرند.
احتمالا نوع پاسداشت ما هم درخودفرورفتن بوده باشد.
وقتی همه تمام میشویم، من به کتاب هایم میخزم.
پدربزرگم جزء ها
دیگر نمیتوانم دنبال این سایه های بیهوده بروم ، با زندگانی گلاویز بشوم ، کُشتی بگیرم - شماهائی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید ، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید ؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم ، نه به چپ بروم و نه به راست - میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.زنده بگور صادق هدایت
ماه کامل و پیاده روی توی شب بهم کمک کرد که مغزمو آروم کنم... بهتر از همه دیروز بود...برادرم گاهی وقتا یهویی جوگیر می شه و میزنه
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هفتم
.
_خب حالا از دانشگاه بگو به اون پسرهچی کار داریم
_شما کارهم نداشته باشید اون کار داره
سمیه صداش و تغییر داد و دهانش رو تغییر شکل داد
_خواهرم حجابت 
برادرم نگاهت 
خواهرم این کار برادرم اون کار
ایششششششش چندش
روز اول دانشگاه این مدلی تقریبا به سر شد 
مترو با مژده تقریبا هم مسیر بودیم تا یه جایی
از ناهار گذشته بود ولی خیلی گرسنمون بود رفتیم فست فودی و دلی از عزا درآوردیم
هم زمان با خوردن کلی حرف زدیم 
مژده خیلی خوب و شیر

تا اونجا که یادمه همیشه تیپ پسرونه میزدم . تا پنج سالگی با پدرم استخر میرفتم اگه از بعدشم نرفتم مال این بود دیگه بهم اجازه ورود ندادن. موهامو کوتاه میکردم. با برادرم جنگ میکردم و این روال ادامه داشت و من از ظرافت های دخترونه هیچی یاد نگرفتم. از اینکه چه جور خاله بازی کنم. چه جور با دخترای هم سنم بشینم لاک بازی کنم. چه جور متوجه بشم که به جای علاقه به توپ فوتبال و ماشین کنترلی و کارت بازی باید باربی بازی  یاد بگیرم یا موی عروسکی شونه بزنم و برای

✅  تربیت فرزند
#حجت_الاسلام_قرائتی 
 تحقیر زمینه‏ ساز گناه‏
 ✍ از راه‏ هاى مهم تربیت و هدایت، شخصیت دادن به افراد مخصوصاً به کودکان است، بنابراین یکى از امورى که در مساله تربیت فرزند قطعاً باید مورد توجه قرار گیرد، مساله تحقیر و ایجاد خودکم‏ بینى است.
 
رسول اکرم صلى الله علیه وآله فرمودند:
 «لا یَکذِبُ الکاذب الاّ من مِهانَةِ نَفسِه» (بحار،ج‏72)
 «دروغگو دروغ نمى‏ گوید مگر به خاطر خوارى نفس خود»
  نتیجه اینکه نباید انسان کسى را تحق
وقتی از خواب بیدار شدم تموم بدنم می لرزید. استرس داشتم و بدنم خشک شده بود. باورم نمی شد این خواب از کجا سروکله ش پیدا شده بود من اصلن به اون آدما فکر نکرده بودم. خواب دیدم آدمایی که تو گذشته بدم وجود داشتن توی خونه م جمع شدن و یهو همه ی آدما میریزن توی خونم و وقتی اونا رو می بینن، گذشته من رو می فهمن، آبروم میره :| توی خواب از شدت شرم و خجالت و نگرانی بیهوش شدم و وقتی چشمامو باز کردم توی اتاقم بودم....
احساس می کنم تمام اتفاقات الان یعنی علافی ها و ان
پنجم بلیت هواپیما گرفته بود که برگرده سر کار، به خاطر شرایط جوی لغو شد
بلیت اتوبوسرفت اونم لغو شد
امروز اومد، بهش گفتم دیوونه آخه کی ۱۳ به در میاد سر کار 
اما جعبه شکلات و عطر خوش‌بویی که زده بود از این آدم بد سلیقه لااقل توی اپتخاب عطر بعید بود
گفتم ماجرا چیه
گفت این شیرینی عقده!
گفتم تا یه هفته پیش که خبری نبود
گفت بلیت که کنسل شد به مامانم گفتم میری خواستگاری؟
ده تا اسم آورد اما هیچ‌کدوم نمی‌خورد آخه توی فامیل ما آدم با خجاب زیاد نیست یه چ
سلام
امروز چهلم روز که برادرم از پیشمون رفته..
طرف ما رسم که فقط برا امام حسین ع چهلم دقیق میگیرند...میگید ایشون عزیز اند بخاطر همین چهلم مرده خودش با کسر میگیرند..اینکه چند تا فرزند داشته باشه کم می کنند بعد وسط هفته باشه سعی میکنه بندازند.
پنچ شنبه تا اون های برا عرض تسلیت میاند ادیت نشدند..
یه تعداد از برادرها موفق این بود یه رسم ها حتما بایستی نهار بدند جمع کنند به جاش از طرف برادر مرحوم یه دستگاه برا بیمارستان بگیرنند .هر طور حساب کردند نشد..
برادرم رفته دکتر و رژیم گرفته.اما زهی خیال باطل اگه فکر می کنین برادرم رژیم گرفته،همه رژیم گرفتیم! برنامه ی غذاییش چسبیده به یخچال و من و مامان تقریبا هر روز ناهار رو از روی اون درست میکنیم.غذاهاش چیزای نرمالین.فقط صبحونه ها و شام هاش خیلی کمه که ما اون وعده ها غذای متفاوتی میخوریم.یه لیوان شیر با دوازده تا بادام و یک خرما،منو نهایتا یه ساعت سیر نگه میداره یا شام اگه سوپ باشه نیم ساعت بعد گشنه ام.برادر در ظاهر خیلی خوب لاغر شده.بلوزش ازش جدا م
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانه‌ام بیاورد چون من سرما خورده‌ام. حافظ از پشت گوشی گفت «رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟!» خندیدم. وقتی کیسه‌ی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی می‌دهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همه‌ی آدم‌ها یکی از این دایی‌ها داشته باشند؛ بین بقیه‌ی آدم‌ها جذاب
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانه‌ام بیاورد چون من سرما خورده‌ام. حافظ از پشت گوشی گفت «رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟!» خندیدم. وقتی کیسه‌ی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی می‌دهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همه‌ی آدم‌ها یکی از این دایی‌ها داشته باشند؛ بین بقیه‌ی آدم‌ها جذاب
سلام 
اول از همه تشکر میکنم از دوستانی که در پست قبل برای امتحانات به من روحیه دادند و عذر خواهی میکنم از همکارانم به خاطر اینکه بدون خبر رفتم .
میدونم که گفتم وبلاگ تعطیله ولی الان اطلاع پیدا کردم که یکی از دوستانم وبلاگی در گذشته داشته ( خیلی گذشته ) و نمیدونم چرا ولی رهاش کرده با خودم فکر کردم و حدس زدم که به خاطر نداشتن بازدید و نظر هست .
برگشتم تا از شما عزیزان خواهش کنم برید به وبلاگ این دوستم و نظر بدید ( لطفا نظراتی بدید تا روحیه برای برگ
ناداوری  فغانی به خاطر روزی که فرهاد مجیدی خودش را زد


فغانی در دوران بازیگری مجیدی دو بار او را اخراج کرد تا این روزها به خاطر یک جمله، تحت فشار باشد.


داریوش
سعیدی-خبرگزاری خبرآنلاین؛ علیرضا فغانی داور مطرح ایران که اخیرا رده بندی جام جهانی
را سوت زد، در مصاحبه ای گفت در
گذشته پرسپولیسی دو آتیشه بوده و بعد از شروع داوری، دیگر از این تیم
طرفداری نکرده است. اظهارات او در روزهایی که هنوز داوری می کند، بازخورد
ز
عنوان مطلب،اسم کتابیه که این روزها دارم میخونم نه به این خاطر که قصد بچه دار شدن دارم،بلکه به این دلیل که از چنین موضوعاتی خوشم میاد وصرفا به خاطر علاقه شخصیمه.
دو فصلش رو خوندم و دارم فصل سوم رو شروع میکنم.کتاب به زبان ساده و روان و بسیار قابل فهم نوشته شده.ترجمه ای که من میخونم از خانم فاطمه عباسی فر هست.جلد اولش در مورد موضوعاتی مثل کمک به کودکان برای درک احساساتشان،استفاده از همیاری،جایگزین های تنبیه،تشویق به استقلال شخصیت،ستایش و از ای
شهید اصغر پاشاپور که اکثرا او را با همراهی سردار قاسم سلیمانی در چند ثانیه فیلم از میان مدافعان حرم می‌شناسند، یک ماه بعد از شهادت سپهبد شهید قاسم سلیمانی در حلب توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید.
پیکر مطهر او که توسط تروریست‌های تکفیری ربوده شده و سر از بدنش جدا شده بود، روز گذشته همزمان با اولین شب از ماه رجب و مصادف با پنجم اسفند ماه ۹۸ به کشور بازگشت.
شهید اصغر پاشاپور مستشار نظامی رزمندگان دفاع وطنی سوریه و فرمانده قرارگاه عملیات
برادرم به دلیل سادگی با کلاه برداری هایی که بر سرش اومد محکوم به حبس شد.  از سن 18 سالگی به بعد دیگه ندیدمش و فقط تلفنی باهاش ارتباط داشتم و یک دیدار هم نداشتم و خودش هم دوست نداشت اون جا ببینمش.
همیشه خواستگارهام رد میشدند، برای اینکه کسی بیاد بگه برادرت کجاست نگیم کجاست و به قول خانواده م یه عمر سرت پایین نباشه. 
سنم از 18 شد 19 -20-21-22-23-24-25 و  نزدیک 8 سال گذشت که خودم و خدا میدونم که چی تو اون سال ها گذشت و نمیخوام بازگو کنم که چه اتفاقات مالی و روح
بسم الله
 

خانم عبدی آنقدر با خانه‌مان تماس گرفت تا بالأخره برادرم راضی شد به بیمارستان بیاید. درست در روزی که خانواده‌ام در تدارک مراسم چهلم من بودند، برادرم بالای سرم آمد و با دیدن من از هوش رفت. این خبر در محله پیچید:شهید غلامرضا عالی زنده شد!
ادامه مطلب
سلام
دختر خانوم ها؛
چرا بعد اینکه یکی بهشون ابراز علاقه میکنه یا پیشنهادی میده و حالا به هر دلیلی رد میکنن میرن به همه میگن که مثلا فلانی به من پیشنهاد (حالا دوستی یا ازدواج) داد و من رد کردم! و باهاش پز میدن؟واقعا این چه کاریه که بعضی ها میکنن؟، مخصوصا توی یه سری محیط هایی مثل محل کار یا دانشگاه. 
اصلا این کار به غیر عقده چی میتونه باشه؟ سوالم اینه چرا وقتی طرف یه پسر خوشتیپ و خوب هست میرن همه جا جار میزنن که فلانی منو میخواست اما چرا وقتی طرف
سلام
دختری م ۲۰ ساله، میخوام درباره اختلاف بین من و مادرم بگم، با هم ۱۹ سال اختلاف سنی داریم، اولین اختلاف مون از همون بچگی که ۶ سالم بود با به دنیا اومدن برادرم پیش اومد، خوش حال بود که پسر به دنیا آورده، کل فامیل هم خوش حال بودن، اینم منو از یاد برد کم کم.
حتی تو روی خودم نگاه میکرد میگفت نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار، بچگی هام با کلی فرق گذاشتن بزرگ شدم، فرق گذشتن هاش باعث شد از داداشم هم دیگه خوشم نیاد، ولی باز هم باهاش مهربونم، میگم
شاید خنده تون بگیره ولی واقعا اینجوریه.
پسرای ایرانی اغلبشون، هر جای دنیا که باشن (و همینطور دخترای ایرانی البته)، یه جور عقده های عجیب دارن.
مثلا:
دو تا ازدوستای دختر من رو، که هر دو ایرانین، هر کدومشون با سه چهار تا هندی خوابیدن.
هر بار هم هندیا قول ازدواج و علاقه دادن و هر بار اینا رو ول کردن و رفتن با یه هندی ازدواج کردن.
ولی هر بار هم میگن که نه ما باز هم با پسر ایرانی وارد رابطه نمیشیم. 
پسر ایرانی چه مشکلی داره؟! خیلی برام عحیبه حرفاشون. خی
به گوشی‌ام زل زده‌ام و های‌های گریه می‌کنم. امروز تولد تنها برادرم است. 19 ساله شده و آخرین سالی‌ست که نوجوان است. دلم برایش تنگ شده. دیروز دیدمش. از آن دلتنگی‌هایی‌ست که حس می‌کنم به اندازه‌ی کافی با هم زندگی نکرده‌ایم. از آن اشک‌هایی‌ست که «ایکاش شرایط طور دیگه‌ای بود.» توی یکی از دنیاهای موازی حتما خواهر بهتری هستم برایش. عکسی که نگاه می‌کنم را توی آینه‌ی اتاق مشترکمان گرفته‌ایم و از فکر اینکه دیگر کنار هم نیستیم گریه می‌کنم. از ا
به نام خدا 
یکی از دغدغه های مهم خانم ها برای ازدواج شناخت آقایون هست که علتش میتونه مسائل زیادی اعم از اختلالات جنسی یا تنوع طلبی آقایون باشه. از این رو بیشتر به دنبال فهم جهان بینی آقایون نسبت به خانم ها هستند.
همان طور که می دونید روانشناسان معتقدند رفتار مردان با خانم ها تابعی از حسی هست که به مادرشون دارند، بعضی ها حس پسر به مادر رو از نوع جنسی و بعضی از نوع غیر جنسی می نامند. کسی که معتقد بوده این کشش از نوع جنسیه فروید پدر علم روانشناسیه
سلام دوستان
من یه دخترم که یه ساله ازدواج کردم، یه برادر بزرگتر از خودم دارم که اون هم متاهله و برادر *2 ساله دارم که مجرده، مشکل خونواده ی ما همین برادر کوچیکه است، ایشون تو بچگی به خاطر تشنج و زردی دچار اختلال ذهنی شدند، البته از نوع خفیف، به لحاظ حرکتی مشکلی نذارن ولی خب یه مقدار شیرین عقله.
تا سوم راهنمایی هم بیشتر نتونست بخونه، کاری هم که بلد نیست، نه راننده است نه خیلی اجتماعیه، فقط در این حد که بره از سر مغازه برای خونه وسیله بخره، البت
سلام
چند وقت پیش یکی از اقوام تماس گرفت و گفت یکی از همکارانش برای فامیلش دنبال یه دختر خوب محجبه میگرده، پسر تحصیلکرده ست، شغلش آزاده و آدم خوبیه، قبول کردم معرفی کنه، اما دو سه هفته خبری نشد.
کسی تماس نگرفت، امروز دیدمش پرسیدم خبری از خواستگارت نشد، گفت آدرس پرسید محله تون رو گفتم گفت نه از اون جا نه. خودشون از منطقه تقریبا بالا و پولدار نشین شهرستان ما هستن. حتی راضی نشد یه قرار برای دیدار داشته باشیم وقتی منو ندیده و نمیشناسه چطور فقط با م
فراموش کردی 
 
قول و قرارا رو فراموش کردیگذشته رو فراموش کردی
مگه همه دردت این نبود که چطور پدرت گذشته رو فراموش کرده؟گذشته ای که تو لحظه به لحظه به یادش هستیدلت میگیره. بغض میکنی. گریه میکنی
 
پس اینو باید بفهمیکه گذشته فراموش کردنی نیست
 
چون گذشته ست، که امروز ما رو میسازه
 
منتاوان اعتماد به گذشته رو پس میدمو توحتی حاضر نشدی سر حرفات بمونی
 
 
و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم ...
سلامدوباره سلام
من رو ببخشید همه ی دوستانم... سلام
تقصیر من نبود. باور کنید. شما هم اگر جای من بودید شاید همین کار رو می کردید. یعنی بین چندین و چند کار که باید انجام بدید، مهم ترین ها و اولویت دار ترین ها رو انتخاب می کردید. مثل من که باید علاوه بر رسیدگی به امورات زندگی، به فکر چندین رویدادِ پیش رو می بودم و خودم رو براشون آماده می کردم و بسیاری دیگر از رویدادها که من منتظر اونا نبودم ولی اتفاق افتادند و تعدادی دیگر از رویداد ها که هنوز اتفاق نی
حالا بعده سال‌ها کارمندی و بعد روزنامه‌نگاری و بعد مهندسی مثلا نفت و بعد پژوهشگری و کسوت محقق! باز از کار بیکار شدم و این بار شده‌ام فروشنده‌ی تی‌شرت! همراه برادرم یک غرفه در نمایشگاه بهاره گرفته‌ایم و از دیروز کار را کلید زده‌ایم!
ما که این کاره نیستیم، ولی خب وقتی اوضاع حاکم تخصص‌های ما را به پشیزی نمی‌انگارد مجبوریم از یک جایی تمام گذشته را بگذاریم توی صندوقچه و پا بگذاریم توی یک جهنم تازه!
فردا اگر بیست و سی اعلام کرد سلطان تی‌شرت ب
گذشته رو کندوکاو نکنیم 
گذشته رو رهاکنیم به حال خودش چه خوب چه بد چه با لبخند چه باگریه 
گذشته رو نبش قبر نکنیم تا قصرخیالی مون تبدیل به ویرانه نشه
گذشته هرچی که بود گذشت 
که بعد از همه اون روزها اون ادم ها 
فقط یه اسمان  در استانه 21 سالگی مونده ...
اخر همه ی قصه ها فقط خودمون میمونیم 
خودتو بغل کن!!!
امروز دوشنبه 31 تیرماه 1398 ساعت 11:30 بعد از ظهر
بد نیست آدم از کمبودهایی که حس میکنه حرف بزنه به خصوص وقتی جایی قرار داره که کسی نمیشناستش و قرار نیست قضاوتش کنه یا علیه خودش استفادش کنه!
یکی از کمبودهایی که تا به حال خیلی حسش کردم...(میشه گفت از دوران کودکی بگیر تا همین الان که نشستم و دارم اینا رو تایپ میکنم) حس متعلق به جایی یا گروهی بودنه...!
بذارید چندتا داستان براتون بنویسم از دوران مختلف توی زندگیم...
1) یادم میاد یه زمانی توی یه خونه زندگی میکر
۱ - بر طبل شادانه بکوب، یار پسندید مرا. 
هرچند که ح. من ُ توی یک مخمصه‌ی جدید انداخت، ولی ارزش‌ش ُ داشت. 
 
 
۲- روش‌های تربیتی صددرصد موثر.
برادرم به م. که نه‌سالشه، می‌گفت که توی کارتون «پاندا کونگ‌فوکار» بازی کرده و استاد شیفو هم به‌ش هنرهای رزمی ُ یاد داده. م. هم می‌گفت «اگه راست می‌گی، چرا تا حالا نشون‌ت ندادن؟» من‌م گفتم «هنوز وارد داستان نشده؛ توی قسمت‌های آینده نشون‌ش می‌دن.» باور کرد.
امروز هم ناخن‌هاش، اندازه‌ی ناخن‌های من ش
گذشته من بخشی از وجود و هویت من هست و من نباید اونو طرد کنم. معنای رشد همین هست و یک پله بالاتر رفتن به معنای انکار و طرد پله های پایین تر نیست.
پذیرش و قبول گذشته، حس بهتری بهم میده تا طرد کردن اون. وقتی گذشته خودم رو طرد می کنم از خودم بیزار میشم. پس گذشته خودم رو هر چه هست می پذیرم و در کنار خودم نگه میدارم.
تهران جاتون خالی ...
 
 
کی فکرشو میکرد ؛
اصلا خیلی یهویی به برادرم تماس گرفتم
و ناگهانی هماهنگ شد
بریم تهران برا حاج قاسم عزیز ،
برنامه داشتیم که اون شب
با پدرم و برادرم بریم
ولی پدرم اومدنشون به خاطر یه
جلسه لغو شد و طی یک ساعت ،
من و برادرم سوار ماشین یکی
از دوستان راه افتادیم !
 
 ادامه مطلب داره ها ... 
 
من و لباسام بودیم و دیگر هیچ !
هیچی نیاورده بودم ، اصلا ناهارم هم نشد
درست بخورم ، ولی لطف خدا بود ،
تهران رفتیم قیطریه تو یه مسجد خوابیدی
#آنیناگهان یک نگاه یک تلنگر یک نفس...تو را میبرد به تمام زجه هایی که زدیتمام زجر هایی که کشیدیو روحی که بشدت کتک خورد و سر بریده شدهیچگاه گذشته نمیگذررد ...گذشته همیشه باقی خواهد ماند ... :)و همین حال خرابی که گذشته ی فرداست... :)#دلساخته_های_آنی
گاهی وقت ها قبول کردن اینکه گذشته ها گذشته کار سختیه!
یعنی چی که همه چی گذشته باشه و دستت بهش نرسه؟
توی ذهنم تصورش میکنم
خیلی زنده
مثل اینکه همین الانم تو همون روزا زندگی میکنم
ولی دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم
هیچ تصمیمی درموردش نمیتونم بگیرم
گذشته ها گذشته
و این شده داستان تلخ این روزهای من.
پی نوشت:چقدر این قطع شدن نت سخت داره میگذره.سرمونو تو نت گرم میکردیم کمتر احساس تنهایی میکردیم کمتر به غصه هامون فکر میکردیم.از ساعت ۵ عصر تا ۹ شب خوابیدم
اگر همچنان در گذشته باقی بمانیم و همچنان افسوس بخوریم و یا حتی مغرور گذشته باشیم، قطعا ره به جایی نخواهیم برد. زندگی مانند رود در حال حرکت است و باز نخواهد ایستاد. ما نباید نگاهمان به گذشته باشد. گذشته گذشته است. خوب یا بد دیگر بر نمی گردد. ولی آینده از آن ماست. اگر بتوانیم به خوبی برنامه بریزیم و برای آینده مان خوب فکر کنیم، قطعا دچار پشیمانی کمتری می شویم. 
 
ولی برنامه ریزی باید تا حد ممکن واقع گرایانه باشد. بر اساس داشته ها و پله به پله
 
می ت
امروز به خونه‌ی پدری رفتم. خونه‌ی گرم و قشنگی که کودکی ونوجوونیم توش گذشته. هر بار که میرم سعی می‌کنم هر گوشه‌شو حتی اگه کوچیک و بی اهمیت باشه به خاطر بسپارم با تموم جزییات و حتی نقص‌هاش. این فقط به خاطر سپردنِ  یه تصویر خالی نیست،‌ هر کنجی از این خونه یه  تیکه از خودِ منه. به هر جاش که نگاه می‌کنم -‌علی‌رغم تغییرات زیادی که توی این سالها داشته-‌ یه قاب از خودمو می‌بینم که شاید زمین تا آسمون با من‌ِ الانم متفاوت باشه اما دوستش دارم و می‌
تا حالا سه نفری من و خواهرم و بابام جایی نرفته بودیم.من هیچ وقت از شاگرد نشستن(صندلی کنار راننده) خوشم نیومده به خاطر همین رفتم عقب.مامانم یه بالش و پتو برام گذاشته.همه وسایلمو جا گیر می کنم و بعد مانتومو به گیره کنار دستگیره بالای پنجره آویزون می کنم..در موقعیتی نیستم که زاحت بگیرم بخوابم ولی خب دراز می کشم..گوشم رو که رو بالش میذارم صداها رو واضح تر میشنوم .. صداها آزار دهنده تر میشن ولی حواسم میره پی فکرهای تو سرم ..پی بغل کردن و ماچ های محکم ا
همون‌طور که این‌روزها از هذیانات پی‌درپی من پیداست، اوضاع روحی خوبی ندارم. تاسف‌بار این هست که اغلب ساعات روز رو بیرون از خونه و مشغول پنهان‌سازی هستم. از مشاوره‌های بیهوده‌ی پارسال این دستم اومده که اگر احساسات سرکوب بشن عوارض خودشون رو نشون خواهند داد. اما چاره‌ای دارم آیا؟ از صبح باید سر کار باشم و این گروه پژوهشی رو هم با زور به مشغله‌هام اضافه کردم. نمی‌تونم تمام مدت افسرده و لال باشم. نتیجتا این که وقتی می‌رسم خونه خاموش و بی‌ص
همیشه از اینقدر بی پرده نوشتن میترسیدم 
ترس از قضاوت 
اما امروز خواستم که بنویسم به امید سبک شدن چند روز بعد پاک کنم
 
توی این مدت خیلی از لحاظ روحی توی فشار بودمنمیدونم کی قراره دشواری های ما از طرف برادرم تموم بشهالان که دیگه به چهل سالگی داره نزدیک میشه کاش زندگیش که تاحالا روی خوش بهش تشون نداده بود خوب میشد و باقی عمرشو خوب زندگی میکردکاش مشکلاتشون فقط و فقط با ما بود و توی زندگی خودشون خوب و خوش میبودنحدود یک ماه پیش آخر شب بود که خواهر
حیف که وقت برای نوشتن ندارم. وگرنه دودمان این مسئولینی که تا دانشجوی غریب گیر می آورند، تمام عقده های زندگی شان را رویش خالی می‌کنند، به باد فنا میدادم.
فعلا گوشتمان لای ساطور شماست. تا میتوانید، بکَنید که دیگر این فرصت گیرتان نمی آید. ما صاحبی داریم که به وقتش احقاق حق می‌کند. پس بچرخ تا بچرخیم. 
از آن روزها خیلی گذشته است. از آن روزهای سختِ تنهایی و شب های طولانی. از آن روزهایی که مهدی کنارم می خوابید و هر شب داستانی جدید می خواست. از آن روزهایی که هزار کار را با هم می کردم و اشک از چشمانم لحظه ای دور نمی شد خیلی گذشته است. مهدی کنارم بود. وابسته بود و کوچک و دوست داشتنی. در آن روزهای دور هر وقت به آینده فکر می کردم خودم را می دیدم که در برابر پسربچه ای کوچک زانو زده ام و بدون توجه به چادری که دورم روی زمین افتاده است، در آغوشش گرفته ام.
این
سلام خدمت کاربران خانواده برتر
من دختری دانشجو و حدود 22 ساله هستم، محل زندگیم یه روستا با فاصله ی خیلی کم از شهره (در حد چند دقیقه طول میکشه تا با ماشین به شهر برسی). همیشه کم و بیش تو خانواده مون تنش وجود داشته. پدرم همیشه وقتی از مادرم عصبی میشدن سرش داد میزدن و گاهی فحش میدادند و حرف های زشتی میزدن که مامانم دلش میشکست و من هم به خاطر مامانم خیلی ناراحت میشدم و گاهی گریه میکردم.
علاوه بر اینکه از جانب پدرم به خاطر این رفتارهاش با مامانم ناراح
حیف که عجالتا وقت برای نوشتن ندارم. وگرنه دودمان این مسئولینی که تا دانشجوی غریب گیر می آورند، تمام عقده های زندگی شان را رویش خالی می‌کنند، به باد فنا میدادم.
فعلا گوشتمان لای ساطور شماست. تا میتوانید، بکَنید که دیگر این فرصت گیرتان نمی آید. ما صاحبی داریم که به وقتش احقاق حق می‌کند. پس بچرخ تا بچرخیم. 
سلام دوستان روزتون بخیر باشه
من دختری 25 ساله هستم که با یکی از صمیمی ترین دوستان برادرم و همسایه ی چندین ساله مون که 31 سال شون هست به قصد ازدواج از طریق برادرم وارد رابطه شدیم. رابطه ی ما با چت توی واتساپ شروع شد و بعد از یک هفته قرار حضوری گذاشتیم و همو ملاقات کردیم، ایشون بعد از حدودا دو هفته شروع به ابراز علاقه کردن و خواستن که صمیمی تر با هم برخورد کنیم مثلا موقع قدم زدن من دست شون رو بگیرم،که من قبول نکردم چون احساس کردم که درستش این هست که
 
اتحادیه ابلهان
اتحادیه ابلهان یکی از بهترین و شیرین ترین کتاب های بود که تا کنون خوانده بودم و احتمالا خواهد بود.
طنز شیرینی داشت. طنزی که کمی باید با فرهنگ آمریکایی کتاب آشنا می بود. همیشه طنز را دغدغه کامل می کند. این کتاب پر از دغدغه بود.
عاشقانه‌کتاب را خواندم و شخصیت ایگنیشس مثل برادرم بود. مانند برادرم شده بود. گاهی با او همدردی می کردم.
با او گاهی هم اندیشه بودم. این‌کتاب به شدت پیشنهاد می شود. اولین بار با داستان عجیبش جذب این‌کتاب ش
 
اتحادیه ابلهان
اتحادیه ابلهان یکی از بهترین و شیرین ترین کتاب های بود که تا کنون خوانده بودم و احتمالا خواهد بود.
طنز شیرینی داشت. طنزی که کمی باید با فرهنگ آمریکایی کتاب آشنا می بود. همیشه طنز را دغدغه کامل می کند. این کتاب پر از دغدغه بود.
عاشقانه‌کتاب را خواندم و شخصیت ایگنیشس مثل برادرم بود. مانند برادرم شده بود. گاهی با او همدردی می کردم.
با او گاهی هم اندیشه بودم. این‌کتاب به شدت پیشنهاد می شود. اولین بار با داستان عجیبش جذب این‌کتاب ش
خدایا چه کنم چند روزه لام تا کام حرف نزدم و فضای خونه غم آلود و شیطانیه و همش غم تزریق میکنن انگار یه  عده منتظر بودن من خفه شم تا سو استفاده های خودشون رو بکنن نمی دونم ولی غم تا جایی خوبه که با اشک تبدیل به خوشی شه اگه قرار باشه الکی نگران باشی و  هی زانو غم بگیری و عقده کنی شیطان سواستفاده میکنه من دوست ندارم کسی بخاطرم غم بخوره و الکی نگران حالم باشه و حالمو بدتر میکنه شیطونه میگه یه آهنگ رقص بزار و برخص و فیلم ضبط کن حالا تا فکرامو بکنم ببین
تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می دارمتو را به خاطر عطر نان گرمبرای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارمتو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارمتو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارمبرای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریختلبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می‌دارم
تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارمبرای پشت کردن به آرزوهای محالبه خاطر نابودی توهم و خیال دوست می‌دارمتو را برای دوست داشتن دوست می‌دارمتو را به خاطر بوی لا
چهارشنبه همین هفته عازم سفریم. البته اسمش را نمی شود واقعا سفر گذاشت چون چهارشنبه می رویم و جمعه صبح برمی گردیم. اما در هرحال. خوشحالم. خیلی زیاد. خیلی وقت بود که پایم را حتی یک قدم دور تر از این شهر آلوده نگذاشته بودم. داریم می رویم. با قطار. امیدوارم خوش بگذرد و یک جورهایی مطمئنم که خوش می گذرد. این سومین بار است که اینطوری هول هولکی آخر هفته جمع می کنیم می رویم. دلایلش خیلی زیاد است. یکی از مهم ترین هایش این است که حقیقتا هفته ای پیدا نمی شود که
دو ماهی که گذشت، یکی از خارق العاده ترین دو ماه های تمام عمر بود. اگرچه نمیتونستم به خاطر وجود کرونا خیلی از کارایی که براشون برنامه ریزی کرده بودم رو انجام بدم، اما تقریبا به همه آرزوهایی که از کودکی داشتم رسیدم. اینکه بعد بیست و خورده ای سال، به سطحی از درآمد و استقلال مالی رسیدم که بتونم هر چی که یه روزی میخواستم رو بخرم، واقعا غیر قابل وصف ترین حس دنیاست. اوایلش خیلی کج دار و مریض رفتار می کردم و هی میگفتم که فعلا همین دوتا مورد رو بخرم کاف
 استاد از سایتوکاین و سیستم کمپلمان حرف می‌زد و او ردیف آخر می‌خوانْد: 
"این رشته های به شدت رقیق و نازک اعصاب کودک را فقط سرانگشت ظریف و لطیف مادر است که می‌تواند از هم جدا کند که عقده به وجود نیاید، گره به وجود نیاید، هیچ کس دیگر نمی‌تواند..." 
کنار صفحه، بزرگ نوشت: آه. 
 استاد از سایتوکاین و سیستم کمپلمان حرف می‌زد و او ردیف آخر می‌خوانْد: 
"این رشته های به شدت رقیق و نازک اعصاب کودک را فقط سرانگشت ظریف و لطیف مادر است که می‌تواند از هم جدا کند که عقده به وجود نیاید، گره به وجود نیاید، هیچ کس دیگر نمی‌تواند..."
کنار صفحه، بزرگ نوشت: آه. 
انسانم آرزوست ... 
 
اینکه با کسی هم نشین بشی، هم کلام بشی 
که واقعا بی عقده باشه ..
خیییییلییییی کم پیدا میشه ..
یه جورایی در جهنمی تخفیف داده شده زندگی می کنیم ..
ارتباط که با خدا خوب بشه .. دیگه اینقدر توی این دنیا اتصالی و قطعی نداریم 
آدما حب و محبوبشون یکی میشه
و خیییییلیییییی از مریضیهای درونشون درمان میشه 
امشب دمامون هفت درجه است و خب اون کدوم عقده ایه که میخواد در بالکن رو تا صبح باز بزاره؟
احسنت،نامبرده
از اونجایی که از اول تابستون تا الان من یک روز هم تو گرمای یخچال آب کن تهران خونه نبودم،قندیل بستن رو حق مسلم خودم میدونم:دی)
بله هوا سرده اینقدر که ظهر باید با سوییشت و بافت و اینا میرفتی بیرون تازه ظهر که آفتاب وسط آسمونه:/

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها