نتایج جستجو برای عبارت :

آیا دوست داشتنی در کار هست یا خواهرم سرکاره؟

سلام
خواهری دارم 25 ساله، حدود یک سال پیش با پسری آشنا شد، پسر حدود ۴ یا ۵ سالی کوچیکتره از خواهرم. در ابتدای آشنایی شون پسره سن واقعیش رو به خواهرم نگفته بود، میگفت نخواستم از دستت بدم سر مسئله سن، با صحبت هایی که روانشناسان معروف در مورد سن مطرح کردن اختلافی سر سن چه از لحاظ سن تقویمی یا روانی ندارن.
خاله پسره با خواهرم در مورد ازدواج صحبت کرده بود که کمک شون میکنه، فقط کافیه مادر پسره راضی بشه، یه مدت که از رابطه شون گذشت پسر این طور که خودش م
دارم تو اتاق خواهرم درس میخونم.
بلند بلند انگار که معلم باشم، دارم به جن ها درس میدم.
به در کوبیده میشه.
من: بلللههه؟
صدای خواهرم میاد: باز کن منم.
باز میکنم.
خواهرم: با کی حرف میزدی 
من‍♀️ 
من: داشتم حفظ میکردم. 
اون 
من
نوع درس خوندم همینجوریه، بلند داد میزنم و راه میرم و...
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت ک
سلام دوستان 
این اواخر که به خودم میرسم ادمای بیشتری بهم علاقمند میشن خخخخ 
سر قضیه همون باغ ، پسر مالک از بنده حقیر خوشش اومد و به مادرش گفته بود و مادرشم با خواهرم در میان گذاشته بود...خب درسته وضعیت مالی شون به علت مالک بودنشون در گذشته عالیه،  ولی پسره از اینایی بود که دماغش عملی نصف سرش کچل کرده بود و موهای اون نصف دیگه رو اینور ریخته بدد و ابروهاشم پهن و کوتاه برداشته بود مخلص کلام از من دخترتر بود و خواهرم زنگ زد و قضیه خواستگاری رو تعری
به نام خداسلامامروز وقتی از بروجن برگشتیم من زیباترین کادوی امسالم را دریافت کردم.خواهرم که ۸ سال دارد برای من یعنی برادر خود یک کاردستی زیبا درست کرده و هدیه داد.خواهرم برای ساخت این کاردستی از چوب بستنی و کاغذ و مداد رنگی و چسب استفاده کرده بود.من این پست را برای خواهرم می نویسم.من او را خیلی زیاد دوست دارم.خواهرم روی کار دستی اش با خط خود نوشته بود: داداش جان دوست دارم.من هم او را دوست دارم.ما در خانه همیشه باهم دیگر بازی می کنیم.بازی مورد ع
امروز داماد کوچک اومده بود اینجا پول داده بود به مامان که بدن به من که برم یه هدیه برای روز زن برای خواهرم بخرم!! گفته من اینقدر سرم شلوغه نمی‌تونم برم. الان تازه دیر هم که شده.
یک ساعت بعد خواهرم اومد خونه‌ی ما، منم پولو گذاشتم کف دستش گفتم بیا بریم برات کادو بخرم، فقط قول بده امشب سوپرایز بشی! آخه من چه می‌دونم خواهرم چه مدل و طرحی دوست داره. سلیقه‌ی ما زمین تا آسمون با هم فرق داره. یه‌کم‌عذاب وجدان گرفتم، ولی دلم نمی‌اومد برم پولو بریزم ت
این اتاقی که الان مستقر هستم با خونه خواهرم درب مشترک دارد و صداها از دو طرف منتقل می شوند... ساعتی نیست که ناگهان صدای بلند و غضب ناک خواهرم همچون پتک بر سر خواهرزاده ام کوبیده نشود... دقیقا کاری که مادرم با فرزندانش می کرد و اکنون فرزندانش با فرزندان فرزندانش می کنند... و دقیقا واکنشی که تو به خاطر بزرگ شدن در آن محیط گاهی از خودت بروز می دهی... اما من سعی می کنم این تسلسل را قطع کنم...
پ.ن: خیلی دوست دارم سریع تر برگردم تهران...
نمیدانم از کجا شروع کنم. چندساعت پیش عصبی و ناراحت بودم و الان حس خوبی دارم. زندگی را دوست دارم. خانه ام را دوست دارم و این تنها چیز خوبی است که قرنطینه کردن برایم داشت. خانه ام را با تمام جزییاتش دوست دارم. البته هیچوقت متوجه این زیبایی ها نشده بودم تا اینکه دوستم از همه ی زیبایی های خانه ام استوری گذاشت. دیوارهای خانه ام را دوست دارم. نقاشی های روی دیوار را دوست دارم. اینه ی سورریالم را دوست دارم. بخاری را دوست دارم. قوری و کتری و پوست پرتقال رو
خواهر زادم چند وقت پیش از خواهر کوچیکم که پزشکه میپرسه که خاله راست میگن آدم با یه کلیه هم میتونه زندگی کنه خواهرم میگه آره میشه با یه کلیه هم زندگی کرد
بعد میگه خاله یعنی هیچ مشکلی برامون پیش نمیاد خواهرم میگه نه هیچ مشکلی پیش نمیاد
میگه دیگه کدوم از اعضای بدنمون رو بیرون بیاریم مشکلی پیش نمیاد 
خواهرم یه چنتایی نام برد گفت بدون اینا هم میشه زندگی کرد
گفت اونوقت همه اینا روهم چند کیلو میشه
خواهرم میگه خاله واسه چی داری اینا رو میپرسی
میگه خ
1. ی روزی یکی بهم گفت برای داشتنت و این که دوست منی نماز شکر خوندم ولی ...
احتمالا این حرف رو به هزار نفر دیگه هم زده
اگر اینجایید و یکی هست که این رو بهتون گفته بدونید که چرت گفته :دی
 
2. دوستی دارم به شدت مذهبی و از خانواده خیلی خوب و اصیل و انصافا خوش قیافه. تعریف میکرد خواهرش ی خواستگار داشته و همه چی اوکی بوده و معرف خیلی خوبی داشته و قرار عقد و ... گذاشته شده. ولی این دوست ما دلش شور میزده باز. بدون اطلاع خانواده خودش یک روز پا شده رفته محل کار پس
برای اینکه خوب به نظر بیای لازم نیست منو خراب کنی.
این یه قانون ساده را من از دوازده سالگی نتونستم به خواهرم یاد بدم و حالا اون 27سالشه و من دیگه امیدی ندارم که بتونم اینو بش یاد بدم.
پیرزن کهنسالی خواهم شد و هنوز صبح ها با صدای چغلی کردن خواهرم به مادرم بیدار خواهم شد.
 مامان ما یه عادتی داره هروقت بخواد تهدید کنه که  یه چیزی رو نابود می کنه، میگه یا آتیش میزنم، یا سنگ بر میدارم میشکنم،(در همین حد خشن ).
 مثلا میاد توی اتاقمون میبینه از بس کتاب گذاشته دور و بر اتاق جای راه رفتن نیست، میگه آخرش یه روز این کتابا رو آتیش میزنم:)))) 
یا اون انار سفالی هایی که من خیلی دوستشون داشتم و دائم میگذاشتم جلو  تلوزیون و مامانم دوست نداشت جلو تلوزیون چیزی گذاشته باشه، یه بار گفت اگه اینا رو جلو تلوزیون بر نداری با سنگ میشکن
روزی که بالغ شدم فکر کردم اینجا آخر دنیاست
روزی که سر کنکور غش کردم گفتم اینجا آخر دنیاست
روزی که مامان رفت گفتم اینجا آخر دنیاست
روزی که خواهرم دیابت گرفت گفتم اینجا آخر دنیاست
وقتی دو ترم متوالی مشروط شدم
وقتی فهمیدم توی سرم یه تومور شش میلیمتری هست
اما هیچکدوم آخر دنیا نبود.
داروهای خواهرم کمیاب شده.میترسم این بار آخر دنیا باشه...
میدونم این بار هم آخر دنیا نیست...
به شدت خسته ام و به شدت افسرده شدم از طرفی قضیه اظهار نامه مالیاتی موسسه که ب
هنوز ده ساعت کامل نگذشته از این که بیرون نرفتم و تو خونه نشستم و حقیقتا تحملم سر اومده-_-باید تا دو ساعت آینده حتما برم و یکم قدم بزنم وگرنه دیوونه میشم،اینم عادت بد منه دیگه،راستی دلم میخواد دوباره برم کتابخونه چون می خوام چند تا کتاب فلسفی جذاب بخرم اما نمیدونم کتابخونه پنج شنبه ها تا ساعت چند بازه،احتمال میدم بسته باشه:(
همین الان به خواهرم گفتم بیا بریم سینما و گفت:نه گفتم چرا؟ گفت:بچه های دانشگاه هم میخوان برن سینما من باهاشون نمیرم...و ه
جلسه ی سومیه که با خواهرم میرفتم کلاس سوارکاری. اون میره تمرین میکنه و منم یه گوشه ی دنج  میشینم و نقاشی میکنم.
امروز یکی از کارایی که تازه شروع کرده بودم رو برده بودم. هم نقاشی میکردم هم نگاهی به اطراف و اسبها و بقیه آقایون و خانم هایی که اومده بودن واسه تیراندازی مینداختم.
مربی خواهرم یه آقا بود. شاید نظر اول کسی ببیندش فکر کنه شلخته س ولی از نظر من مرد جذاب و خوش هیکلیه. ازش خوشم میاد. وقتی نگاش میکنم یاد یکی از دوستان میفتم. البته کاشف بعمل ا
خواهرم از توی اتاق داد می زند « بابا ول کنید. او دیوانه است. روانی است»
واقعا دیگر در این حد ها هم نیست ولی خود پدر هیچ‌وقت دوست نداشته ( شاید نتوانسته) با بچه هایش رابطه ای دوستانه و صمیمی داشته باشد.
البته او هیچ وقت این جرئت را ندارد که جلوی پدر این حرف را بزند.
امروز با خواهرم حدودای ساعت چهار رفتیم لب ساحل 
محل اقامتمون خیلی فاصله کمی داشت 
رفتیم و یکم تو آب راه رفتیم و اومدیم صدف جمع کنیم . یه اقایی که معلوم بود جنوبی بود اومد و یه مشت صدف اورد گفت این برای شما . اولش گفتم چقدر مهربونه. بعدش دیدم به طرز حال بهم زنی داره سعی میکنه صمیمی بشه . 
خواهرت چند سالشه؟ تو چند سالته؟محل اقامتتون کجاست ؟کجایی هستین ؟
من سعی میکردم همه رو سر سنگین جواب بدم اما اون کوتاه نمی اومد.
اومد گفت بیاین اینجا پاچه شلوارت
سلام
بنده 29 سالمه و عاشق دختری هم سن حود هستم که به نظرم اگه کامل تعریف کنم چون که شدیدا به کمک و مشورت دوستان مخصوصا خانم های محترم بخاطر همجنس بودن دختر بهتر میتونن راهکار پیشنهاد بدن
دقیقا یک ساله عاشق شون هستم و دو روزه بهشون گفتم، فکر کنم تو شوک مغزی باشن الان! دوست خیلی صمیمی خواهر بزرگ بنده هستن، خواهر بنده 9 سال هست رئیس اتاق عمل هستن، ایشون هم 4 سالی میشه باهاشون همکار شدن و البته دوست خیلی صمیمی هستن.
من چون که بیش از 90 درصد اوقات خواه
خواهرم می خواست یه باغ بخره تو یکی از روستاهایی که توریستی هست و حسابی قیمتش بالا رفته ..
بعد منم گفتم بزار من بیام GPS کنم ببینم جز منابع طبیعی هست یا کشاورزی 
بعد بخرید 
امروز با دامادمان و صاحب باغ رفتیم داخل زمین،  با توجه به پوشش جنگلیش خیلی بعید دونستم مسثنیات باشه،  فایل Gps رو فرستادم برای دوستم که کارمند منابع طبیعیه،  از دو هزار متری که خواهرم می خواست بخره،  ۱۷۵۰ مترش جز منابع طبیعی بود. 
خب سادگی خواهرم اونجا بود که همش تاکید داشت که
روزی یه دختر خیلی زیبایی در پارک دیدم و با او دوست شدم.  اسم اون زیبا بود. مثل اسم‌اش زیبا است. من دوست اون هستم. 
 
ما همیشه با هم دوست خواهیم بود. 
 
یک روز در باغ، او را دیدم و گفتم شما زیبا هستید؟ تو همون زیبای هستی که در پارک با من بازی می‌کردی؟
 
بله، خودم هستم!
تو خواهر داری؟
    نه.
 
من ۱۰ تا خواهر دارم.
 
  خب باهات شوخی کردم من هم خواهر دارم.
 
این چیه پشتت؟   یه جایزه برای خواهرم است.
زیبا؟!
بله
 
تو یکی از خواهرانت رو دوست نداری؟ چرا خب؟
 
 دردسر جدید این هفته من :
این هفته علی مهمون ماست بخاطر شرایطی که داره حالا به هر حال یه هفته مهمون ماست 
سوالی که اینجا دارم  اینکه تا جاییکه امکان داره انواع بازی های پسرانه رو به من بگین‌ که این
هفته با علی کوچولو (۹ سالشه) بازی کنم‌ .
دوم غذاهای کودکان اگر میشناسین بازم بهم بگین‌ ممنون میشم .
علی هر غذایی نمیخوره و اینکه نمیدونم چی دوست داره چی نداره؟ متاسفانه به منم نمیگه:|


+   
داداشم این هفته سرکاره . 
مامانش هم بیخیال بیشترتون میدونین
اعتراف 1:
خب پدرم یه اینترنت هدیه برام فرستاد همینجوری 7 گیگ بود یه ماهه !
گفت میخوابم منو دوساعت دیگه بلند کن !
و من تو این دوساعت 7 گیگ رو تموم کردم !
:((
پدرم :  0_o
خواهرم :  :/
من :  :)))))))
 پ.ن : بابام سر افطار جلوی خیل عظیمی از اقوام گفت اره دخترمو میخوایم بفرستیم عصر جدید و قضیه رو گفت :/
ای خدااااااااااا پدررررررررررر :(
یعنی فقط نگاه داییم :)))

اعتراف 2 :
وقتی خواهرم داشت جلوی یه بنده خدایی که کلا دلش میخواد از من و خانواده ی من یه اتویی بگیره از میر ب
مدتی بود تعجب می کردم از اینکه نیستی 
پیام‌ میدم جواب نمیدی 
پست هات و میخوندم و بهت راجبشون میگفتم
حالت و می پرسیدم ....
نگو دو طرفه بود 
من خیلی وقته ازت پیامی دریافت نکردم 
نمیدونم مشکل از کجاست 
تنها راهی که به ذهنم رسید اینکه پست بزارم 
 
+سلام خواهرم 
رسم برادری رو به جا آوردم و اصلا ترک نکردم 
اما چه کنم متوجه نشدم که مشکل اینه که نه پیام های تو به من رسید نه پیام های من به تو 
امیدوارم بتونی توی این‌پست نظر بزاری و بهم‌نشون بده 
موضوع از اونجایی شروع شد که خواهرم ازدواج کرد و به خونه بخت رفت و به شهر دیگه ای رفتن.
(ما با هم خیلی صمیمی بودیم و کوچکترین مسئله ای نبود که بینمون مخفی بمونه)
من تا قبل از اون خیلی برونگرا بودم حتی یه دوست صمیمی داشتم که از قضا با هم در یک موسسه کار میکردیم و راجع به هر موضوع یا اتفاق ریزو درشتی با هم کلی حرف میزدیم و نظراتمونو میگفتیم.
بعد از رفتن خواهرم چون کسی نبود که زیاد باهاش حرف بزنم کم کم از اون برونگرایی فاصله گرفتم و سخت تر راجع به موض
سلام دوستان
من دخترم، سی ساله و مجرد. مدتهاست تو شبکه های اجتماعی عضو هستم، از اون موقع که فیسبوک مد بود تا حالا، اما هیچ وقت عکس خودم رو روی پروفایلم نذاشتم با اینکه کسی مانعم نمیشد، اما شخصیتم کلا محافظه کار بود. 
الان یه کم مردد شدم که واقعا این همه محافظه کاری لازم بود؟، تا مدت ها خواهرم که یه کم اوپن مایند تره و راحت عکس میذاشت منو سرزنش میکرد که چرا خودت رو مخفی میکنی، این جوری کسی تو رو نمیشناسه. بر خلاف نظر خواهرم من هیچ وقت حس نکردم که
این اتاقی که هستم با خانه خواهرم درب مشترک دارد و صداها از دو طرف منتقل می شوند...
ساعتی نیست که ناگهان صدای بلند و غضب ناک خواهرم همچون پتک بر سر خواهرزاده ام کوبیده نشود... دقیقا کاری که مادرم با فرزندانش می کرد و اکنون فرزندانش با فرزندان فرزندانش می کنند... و دقیقا واکنشی که تو به خاطر بزرگ شدن در آن محیط گاهی از خودت بروز می دهی... اما من سعی می کنم این تسلسل را قطع کنم...
دوست دبیرستانم باز پیام داده و کلی سوال درسی...
دقیقا همون طوری که با خواهرم دوست شده و ازش کمک میخواد....
یه دوست دبیرستان دیگه هم دارم همینه دقیقا...
اومدم بگم خوب اشکالی نداره...
بعد یادم اومد این دو نفر دقیقا دو نفری هستن که منو برای عروسیشون دعوت نکردن و من خبر عروسی یکی رو وقتی فهمیدم که بچه اش چند ماهه بود و اون یکی رو از بقیه شنیدم بعد یکی دو سال از عروسیش....
من باید یاد بگیرم مهربون بودن و بی دریغ کمک کردن با حمار بودن و ساده لوحی فرق داره....
وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ می کرد و می خورد. من و خواهرم هم بعضی وقت ها مچش را می گرفتیم و می گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می خوره. و می خندیدیم. مادرم هم می خندید. خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچه هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می افتند، چاره ای جز خندیدن نداشت.مادرم زن خانه بود (و هست). زن خانواده بود. زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپ
صبح با خواهرم بیرون بودیم.یه مادر با یه دختر تقریبا شش یا هفت ساله و یه پسر چهار ساله یا حتی کوچیک تر داشتن جلوی ما میرفتن.مادره به دخترش میگفت:الان میبرمتون میزارمتون خونه و میرم. تا شبم برنمیگردم خودتون بمونید، اینهمه زحمت میکشم اینهمه سختی میکشم لیاقت ندارید نه تشکر میکنید نه قدر میدونید و دختر بچه التماس میکرد که مادرش این کار رو نکنه پسر بچه یا اصلا عقلش نمیرسید به اینکه مادر چی میگه یا چون مخاطب مادر نبود فکر میکرد بهش ربطی نداره .به خو
*دم رئیسم گرم. در راستای اینکه از امروز اعلام کردند فردا و هفته آینده شیفتی میشیم، بهم گفت فردا نیا
تنها حال خوش این دو هفته اخیر همین فردا نرفتن سرکاره
**ضدحال امروز هم اینکه از اول ماه رمضان نمی تونم روزه بگیرم و بدترینش اینکه نماز عید فطر را هم از دست میدم
***خدایا شکرت
اول اول سلامتی برای همه مردم دنیا و بعدش دست ب مشکلی نداشته باشه و من یه نفس راحت بکشم. دومشم اینکه خدایا عشق و دلخوشی بذار توی دلم. به شدت روح خسته ای دارم
امروز دوبار زبونم نچرخید که اون حرفی که میخوام رو بزنم... نه به خاطر جرات نکردن یا مراعات یا هر چیزی... فقط یه حرف ساده بود. مثلا عصری یه بار خواستم بگم آب بیاره خواهرم برام، نتونستم بگم. و همین الان مامانم یه سوال درباره چرخ خیاطی پرسید که قرقره اش کجاست و... ، باز نتونستم بگم :| عصری فک کردم یهویی بوده و همینجوری! ولی الان اعصابم خرد شد! :| کلا یه حس بدی دارم... 
 
+چرا واقعا؟
 
+ الکی ناراحتم. مگه نه؟ میدونم شورشو در آوردم! :(
 
+ برم خواهرم برام لاک بز
یک داستان دیگری که روی دلم مانده ، خواهرم است. او هیچ وقت یادش نیست که من پنج سال ازش بزرگترم. و من هم هیچ وقت یادم نیست پنج سال از من کوچکتر است . برای همین همیشه همه چیز خراب میشود . گفته بودم که همیشه اشتباهی هستم .به قول خودش من رو اعصاب و اشغالم ، من باحال نیستم . اگر خواهرش نبودم هرگز دوست نداشت با من دوست شود . نمیدانم چرا این ها را میگوید . او هم مقدمه را بلد نیست و یکهو همه چیز را میگذارد کف دست آدم . اینجوری خیلی بد است . بدجور درد می‌گیرد . ا
با خواهرم رفتم خریدکارتمو جا گذاشته بودم خونهمن هر چی میخواستم برمیداشتم و خواهرم کارت می کشید :-) چنان لذتی داشت که نگووووو!میخندیدم ،خواهرم پرسید ها!؟گفتم خیلی میچسبه کارت میکشی،من هنوز خریدام تموم نشده ها موجودی داری دیگه؟انصافا ازدواج اینش قشنگه،خوشم اومد،تاحالا همش خودم کارت کشیدم اسمس بانکا لذت خریدو می گرفت ازم،اونم میخندید به حرفام
پ.ن:البته من شب ریختم به حسابش، تازه فهمیدم چه کردم با خودم!داغ بودم اون لحظه چون حساب از دستم خارج
برای خودم و خواهرم و مامانم پالتو دوختم برای یکی که دوسش دارم ولی همیشه یه عالم مهربونی ازش طلبکار بودم هم یه لباس دوختم یه ماشین نمدی با آقا حسین دوختیم از یه بنده خدایی هم که از اونم همیشه طلبکار بودم و متهم میکردم به تبعیض بین من و خواهرم، عذرخواهی کردم. به یه عزیز دیگه ای هم که همیشه  بهش کم توجهی میکردم زنگ زدم و بهش گفتم خیلی برام عزیزه...
 
راهی یادگرفته زندگی خیلی کوتاهه
میشه خوب گذروندش
سلام
دلم می خواد زودتر برم خونه مون، خسته شدم از این بلاتکلیفی...
می خوام یه لباس بشورم صد دفعه با خودم کلنجار میرم که چه ساعتی برم بالا همسر خواهرم نباشه، موقع استراحتشون نباشه و ... تازه بعدش خشک کردن لباس هاست که باید بند رخت داخل خونه رو بگیرم و ... :|||
می خوام یه مربا درست کنم، باید قابلمه بزرگ تر از خواهرم بگیرم... گوشت خورد کنم باید کاردش رو از خواهرم بگیرم و... 
یه کیک ساده بخوام درست کنم امکاناتش رو ندارم... فر می خواد، هم زن می‌خواد، قالب می
باورتون میشه خواهرم به حدی اذیتم می کنه 
که به رفتن از این شهر و پیدا کردن خوابگاه و کار جدید در شهر دیگه ای مث کرمانشاه یا تهران فکر می کنم.
هربار هم تو دلم میگم ایراد نداره فکر کن یه غریبه س تا از دستش ناراحت نشی 
خیلی حالم گرفته س
هم از نظر مالی همه چی بهم ریخته ، هم خواهرم رو مخمه 
در واقع اگه کار مناسبی داشتم صد در صد زندگی مستقلی رو برای خودم شروع میکردم 
خیلی اذیتم و همش حس سربار بودن دارم 
یه دوره تو نظام مهندسی دارم چن روز پشت سر هم هست
ش
نه فقط شبه عبایی مشکیستکه سرت بندازی و خیالت راحت 
که شدی چادری و محجوبه!
چادر مادر من فاطمه، حرمت دارد
قاعده ، رسم ، شرایط دارد
شرط اول همه اش نیت توست …
محض اجبارِ پدر یا مادر
یا که قانون ورودیه دانشگاه است
یا قرار است گزینش شوی از ارگانی
یا فقط محض ریا شایدم زیبایی،باکمی آرایش!
نمی ارزد به ریالی خواهر …
 چادر مادر من فاطمه، شرطش عشق است
عشق به حجب و به حیا
به نجابت به وفا
عشق به چادر زهر اکه برای تو و امنیت تو خاکی شد
تا تو امروز شوی راحت
خواهرم زنگ زد گفت فردا بریم سراب صحنه 
منم خواب بودم با صدای گوشی بیدار شدم 
گیج و منگ گفتم سراب صحنه همون سراب نیلوفره؟
خواهرم گفت نه همون جایی که تو و بنیامین رفتید 
گفت فردا وسیله میبریم میرسم اونجا پیک نیک 
گفتم من بخاطر اینکه این هفته سه بار رفتم کرمانشاه و برگشتم خیلی خسته
ممکنه نتونم بیام 
گوشی رو قط کردم .
دلم هری ریخت شروع کردم به اشک رو سایلنت 
من اونجا چطوری پا میزاشتم وقتی بنیامین اونجا خاطره داشتم.
 
مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، به پایان زندگی اش رسیده بود.کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه ی خود را بنویسد. او نوشت:« تمام اموالم را برای خواهر می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.» 
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل و ان را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ 
برادرزاده ی او تصمیم گرفت وصیت نامه را این گونه تغییر دهد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ بر
وقتی میگی کشورمو دوست دارم حست نسبت بهش میشه خونه،خونه‌ای که مطمئنی صاحب داره... بعد هم تو و همه‌ی دیگه میشید خواهر و برادر، خواهر و برادرها (در یک خانواده‌ی سالم) حتی اگه با نظرات پدرشون جور نباشن حتی اگه قوانین حاکم به خونه را یکی درمیون قبول داشته باشن حتی اگه سلایق همدیگه را نپسندند و گاهی جنگ و دعوا هم داشته باشن حتی اگه ...اما می‌دونند که وقتی خانواده تو شرایط سخت و پر استرس قرار داره باید کنار هم باشند کینه‌های گذشته را بذارن واسه بعد
خواهرم، ۳۶ سالشه. فوق لیسانس مدیریت داره. مجرد. بی‌شغل.
خواهرم، اصولاً اینقدرا درسش خوب نبوده. جثه‌ی کوچیکی داره.
حدس می‌زنم توی دوران کودکی، اینطور بهش قبولونده شده که دختر ضعیفیه.
می‌دونم که تهِ دلش احساس ضعف می‌کنه. همیشه قبل از شروع هر کاری، با این پیش‌زمینه‌ی قوی به مسئله نگاه می‌کنه که «نمی‌تونم. چون خنگم.» اینو گاهی هم به زبون اورده.
الان، واسه ساده‌ترین کارها هم، قبل از شروع کار، می‌ترسه که نتونه. از آموزش ساده‌ی ادیت عکس به یه
وقتی میگی کشورمو دوست دارم حست نسبت بهش میشه خونه،خونه‌ای که مطمئنی صاحب داره... بعد هم تو و همه‌ی دیگه میشید خواهر و برادر، خواهر و برادرها (در یک خانواده‌ی سالم) حتی اگه با نظرات پدرشون جور نباشن حتی اگه قوانین حاکم به خونه را یکی درمیون قبول داشته باشن حتی اگه سلایق همدیگه را نپسندند و گاهی جنگ و دعوا هم داشته باشن حتی اگه ...اما می‌دونند که وقتی خانواده تو شرایط سخت و پر استرس قرار داره باید کنار هم باشند کینه‌های گذشته را بذارن واسه بعد
اعتراف 1:
خب پدرم یه اینترنت هدیه برام فرستاد همینجوری 7 گیگ بود یه ماهه !
گفت میخوابم منو دوساعت دیگه بلند کن !
و من تو این دوساعت 7 گیگ رو تموم کردم !
:((
پدرم :  0_o
خواهرم :  :/
من :  :)))))))
 پ.ن : بابام سر افطار جلوی خیل عظیمی از اقوام گفت اره دخترمو میخوایم بفرستیم عصر جدید و قضیه رو گفت :/
ای خدااااااااااا پدررررررررررر :(
یعنی فقط نگاه داییم :)))

اعتراف 2 :
وقتی خواهرم داشت جلوی یه بنده خدایی که کلا دلش میخواد از من و خانواده ی من یه اتویی بگیره از میر ب
سلام
الآن که این متن رو خدمت تون مینویسم در سردرگم ترین حالت زندگی ام هستم و واقعا به یک نقطه ای رسیدم که نمیدونم چکار کنم و چه تصمیمی بگیرم. ممنون میشم راهنمایی ام کنید
دخترم با 21 سال سن، مدتی هست با آقایی آشنا شدم که از همون اول آشنایی قصدشون ازدواج بوده و هست. یعنی از همان روز اول که من رو دیدند تصمیم داشتند به خواستگاری من بیان. ایشون شرایط خوبی دارند و حقیقتا به دل من خیلی نشستند و احساس مون دو طرفه شده و همدیگه رو دوست داریم.ایشون چند روز
داستان برای من از جایی شروع شد که روز جمعه همسرم (آووکادویی که شما می‌شناسید!) رو دعوت کردم که بیاد خونمون تا با هم عصرونه بخوریم. اون روز فقط خواهرم خونه بود و تمام فکر و حواس هر دوی ما به آماده کردن یه کیک خوشمزه بود. همسرم روی مبل نشته بود و حرف نمیزد. وقتی کیک آماده شد و داشتم میز رو میچیدم، تمام نگاهش به من بود. یه نگاه عجیبی که لبخند توش نبود. جوری نگاهم می‌کرد که خواهرم هم متوجه شد که عادی نیست. بعد از عصرونه و حدود ساعت 6 بود که با هم رفتیم
سلام
مهربان بانو هستم. من یه خواهر دارم که از خودم پنج سال کوچیکتره، تو جشن ها و عروسی هامون تیپ پسرونه می زنه(مجلس های ما مختلط نیست یعنی خواهر من با تیپ دخترونه وارد عروسی می شه بعد تیپ پسرونه می زنه می شینه کنار خانم های مجلس عروسی با موهای پسرونه طوری که بارها فکر کردن خواهرم پسره)، موهاش رو پسرونه کوتاه می کنه از لحاظ اعتقادی هم برعکس منه (معتقد نیست). 
جدیدا به مادرم میگه من با تیپ پسرونه برم بیرون، ولی مادرم مخالفه میگه عرف جامعه رو زیر پ
بابام: محدثه حالش خوبه؟
خواهرم: آره، امروز باهاش حرف زدم. خوبه.. چرا؟ چی شده؟
بابام: نه،حال روحیش.. منظورم اینه که از خوابگاه اومده بیرون، خونه داره، دیگه خوبه؟ اذیت نمیشه؟
خواهرم: آره بابا، خیلی خوبه.. خیالتون راحت.
 
من: کاشکی انقد باهات صمیمی بودم که میتونستم بگم دمت گرم که انقد هوامو داری و با اینکه من هیچی نمیگم، خودت همه چی رو میدونی..
یه روز بابا با خانواده دوستش می‌خواست بره سراب. اومد به من و خواهرم گیر داد که الا و بلا شما باید بیاید. گیر ها. نه اصرار. در حد اگه نیای دختر من نیستی. به  مامان هم نگفت. مامان ناراحت شد ولی گفت شما برید من امتحان دارم درس می‌خونم خونه ساکته. رفتیم. اون روز از همه دنیا متنفر بودم. حالم داشت از اون جو کوفتی بهم می‌خورد. 
یه جا مهمون دوست بابا رو به خواهرم به مامان اشاره کرد. اون گفت مامانم امتحان داشت نیومد. اسرا پرید وسط حرفش گفت خب اینم مامانته
تقریبا دو ساعت دیگه میرسم فرودگاه.حسابی خسته ام ولی از اون ادمهایی هستم که تو ماشین و هواپیما و هرچیزی که بگی،خیلی کم خوابم میبره،مگر اینکه قرصی چیزی خورده باشم.
در نهایت مادرم به اصرار خودش باهام اومده و من الان خوشحالم که هست.قطعا اگه نبود من دلم میگرفت.
وسط راه با مادر نون هماهنگ کردیم و یکم دارو بهم داد که براش ببرم.اولین بار بود گه داشتم مادرشو پدرش رو از نزدیک میدیدیم.چقدر گوگولی بودن،مخصوصا مامانش،تپلوی دوستداشتنیِ بغلی(یعنی ادم دلش
بچه ها همیشه دوست دارن به خاطر کارای خوبی که میکنن جایزه بگیرن البته نه تنها کار خوب بلکه چیزای جدیدی که یاد میگیرن شیرین کاریهای که دوست دارن به بقیه هم نشون بدن. بابا خیلی قبل تر ها عکاسی زیاد میکرد عکسای قشنگ میگرفت و از خواهر برادرام زیاد عکس گرفته. یکی از عکسای خواهرم رو زیاد دوست دارم یه توپ رنگی که بالای سرش گرفته با یه پیرهن سبز رنگ همرنگ چشماش به تنش کرده. این عکس رو قاب کرده گذاشته بالای تخت خواب اتاق خوابش. نقلی خودشم الان کاراش مثل
من یه دخترعمو دارم که همسن مادرمه و در واقع دوست مادرم محسوب میشه.
شاید از این اختلاف سنی تعجب کنین. اما پدرم بچه ی آخر بوده، به خاطر همین همسرش (یعنی مادرم) همسن خواهرزاده ها و برادرزاده هاش بوده.
مادرم عاشق خانواده ی باباست و شدیدا دوستشون داره.
با اینکه زندگی پر فراز و نشیبی داشته، اما هیچ وقت نشنیدم از خانواده ی بابا بد بگه و حتی تو خیلی از موارد جلوی بقیه سینه سپر کرده براشون.
در هر حال بچه ها هم عموما دنباله روی رفتار مادرشون هستن و سعی میک
سلام.امشب اومدیم خونه دادا.اینجا می خوابیم که مواظب خونه و بزها باشیم.این خونه با آدم حرف میزنه...خاطره میگه از آدما...گاهی تولد و شادی به رخ میکشه و گاهی نبودن ‌ها رو به رخم میکشه...خاطرات ۲۱شهریور سال نود...خیلی روشن و واضح تو ذهنم میان.ترسناکه اینجا راستش همیشه ترسناک بود حیاط خیلی بزرگش و الان با حرفایی که زندایی گفته درمورد جن و اینا برا هممون ترسناک تر شده.پنجشنبه تولدم بود.۲۳ ساله شدم.الان ۲۳ سال و سه روزمه حدودا...خواهرم به خالم گفته بود ک
نه فقط شبه عبایی مشکیستکه سرت بندازی و خیالت راحت 
که شدی چادری و محجوبه!
چادر مادر من فاطمه، حرمت دارد
قاعده ، رسم ، شرایط دارد
شرط اول همه اش نیت توست …
محض اجبارِ پدر یا مادر
یا که قانون ورودیه دانشگاه است
یا قرار است گزینش شوی از ارگانی
یا فقط محض ریا شایدم زیبایی،باکمی آرایش!
نمی ارزد به ریالی خواهر …
 چادر مادر من فاطمه، شرطش عشق است
عشق به حجب و به حیا
به نجابت به وفا
عشق به چادر زهر اکه برای تو و امنیت تو خاکی شد
تا تو امروز شوی راحت
بسم الله الرحمن الرحیم
 
سال نو بر شما خواننده گرامی و البته سالروز شهادت امام شیعه تسلیت باد ...
 
امروز روز اول فروردین است و روز شادی برای یک باستانگرا محسوب میشود ... ما نیز برای چند لحظه ای باستانگرا میشویم تا امروز را بر طبق احکام و سنت های زرتشتیان و همچنین باستانگرایان افراطی جشن بگیریم :
 
یک جرعه ادرار گاو میخورم و به آتش مقدسی که از آتش آتشکده مان روشنش کرده ام نگاه میکنم ... میخواهم من هم امروز هماننده این آتش مقدس شوم ... باز جرعه ای از
سایت‌ها و لینک‌های مختلف را باز می‌کنم و می‌بندم. از ساعت‌هایی که خوشم می‌آید شات می‌گیرم تا با مادرم انتخاب کنیم. حواسم هست که از دویست هزار تومان بیشتر نشود و به این فکر می‌کنم که هنوز دلم ساعت خاکستری رنگ کت را می‌خواهد. به اینکه هنوز تصویر ساعتی که پشت شیشه دیدم و حلقه‌های شفاف آبی داشت را دوست دارم.اوضاع طوری شده که به‌جای "پرطرفدار ترین" باید فیلتر "ارزان ترین" انتخاب کنیم و به‌جای چیزی که دوست داریم، دنبال مشابهش باشیم.
این وضع م
در سیر پیش تا پس از ازدواجم
حس می‌کنم دعا از زبانم
رفت به لایه‌ای عمیق‌تر
به قلب
به باطن
و بعد عمل
و دوباره زبان
 
من این جوشش از درون را دوست دارم
این جاگیری معنا در محل خودش را عاشقم
من دنبال دعاهایی بودم که نه وهمِ من باشند و نه خیالاتم
من دنبال زندگی کردنِ دعا بودم.
 
پ.ن: این حرف‌ها را در اینستاگرام نمی‌شود زد. در کانال و گروه دوستان هم نمی‌شود. به دوستان که اصلا نمی‌شود گفت. می‌گویند جوگیری. پز می‌دهی. دل ما را آب می‌کنی. نه، خواهرم، عز
پدرم دلواپسِ آینده‌ی خواهرم است، اما حتی یک‌بار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.
خواهرم نگران فشار خون پدرم است؛اما حتی یک بار هم نشده خواسته هایش را به تعویق بیندازد تا پدر کمی احساس آرامش کند.
مادرم با فکرِ خوشبختیِ من خوابش نمی‌برد. اما حتی یک‌بار هم نشده که با من در موردِ خوشبختی‌ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال‌ می‌کند؟
من با فکرِ رنج و سختیِ مادرم از خواب ب
خواهرم 17 سالشه 
بشدت علاقه داره راه مزخرف منو دنبال کنه و شبانه روز خودشو حبس کنه یه جا و فقط درس بخونه
یه مشکلی هست اون چشماش از بچگی ضعیف بوده و لرزش چشم داره بعد از چند بار عمل کردن دکترش گفت که حتی اگه ادامه بدن فکر نمیکنه که از این بهتر بشه 
البته پزشک حاذقیه ولی بابا میگه حاضره زندگیشو بفروشه اگه بدونه میتونه خوب بشه...
همیشه دوست داشتم ازش بپرسم که چطوری میبینه 
با اینکه خودم عینکی ام 
ولی فقط یک ثانیه به این فکر کنین که چشماتون دائما در
ما یه گروه فامیلی داشتیم و داریم و فوق العاده فعال 
 چند سال پیش؛ اخر شبا اکثرا همه آنلاین بودن.
فعال تر از همه داداشم بود و فوق العاده شیطون ...
یه شب از چت ها، اسکرین گرفت تا برای یه عده که گروه نبودن، ارسال کنه. 
خدا رو شکر یه زمانی بود که کسی داخل گروه نبود 
داداشم ابتدا  اسکرین ها رو فرستاد گروه 
هر کدوم از اسم دختر های فامیل و من و خواهرم رو با یه نام سیو کرده 
من به نام عطا 
خواهرم ساسان 
دختر خاله هام و دختر دایی هام  خسرو؛ کیوان، سامان، د
بچه ها امروز برام یک روز پر از خاطره بود!صبح یک آهنگ گوش کردم که وقتی شنیدم که زندگی برام پر از خوشی های بچگی بود. بعدم مهمونایی برامون اومد که مربوط به همون آهنگن:)
این آهنگ برام پر از خاطرات بچگی من و خواهرم و اون ۳ تا پسرن که الان بزررگ شدن، همونطور که منو خواهرم بزرگ شدیم.
یادمه ما چهارتا(داداش کوچیکه کوچیک بود و زیاد با ما نبود) تا پیش هم می‌رسیدیم، بالشت بود که به هم میزدیم و خونه رو روی سر هم خراب می‌کردیم‌. کم پیش میومد که مثل آدمیزاد پای
بهترین) خواهرم:
”تولدت یه روزه مثل بقیه ی روزا و هیچ ارزش بخصوصی نداره جز اینکه به بعضیا وجودتو یادآوری کنه ،‌ البته اگهه یادشون بمونه .... “
تمشک‌ترین) ”در من خری هست که همچنان تو را دوست می دارد،
 و در تو چیی هست که هیچ‌وقت نمیفهمد.
تولدت مبارک“
+جواب دومی رو چون نمی‌تونم به صاحبش برسونم، همین‌جا تخلیه می‌کنم دور هم باشیم:
 شما انقدر صاف و شفافی که درون و بیرونت هیچ فرقی باهم نداره مهندس.✋
* مثل همونی که به بعضی فیلما می‌دادن.
 
صدای تو، موهای تو، چشمانِ تو، لبانِ تو... عشقای من
صدای من، موهای من، چشمانِ من، لبانِ من... فدای تو
 
مریم خواهرم
مریم جانم
دوستت دارم، می خواهمت، می خوانمت...
نه
این ها آرامم نمی کند
این واژگانِ ساده و ناتوان نمی توانند احساسم را ترجمه کنند
حتی عشق هم واژه ی ناچیزیست در مقابل عمق احساسی که در قلب من موج می زند
"پرستش"
پرستش و ستایشی که با تمام وجودم به آن اقرار کنم، شاید بتواند احساسم را نسبت به خواهرم توصیف کند
 
این پرستش در مسیر پرستش خداست
وقتی خواهرم زنگ زد و گفت میشه الان بیای? تازه با بابا رسیده بودیم خونه 
یعنی راستش همون لحظه بابا ماشینو خاموش کرد 
من همچنان عصبانی از خانمی که تشریف آورده بود منو دید بزنه و منم حتی یه کرم نداشتم! و بعد هم دعوا با یه همکار اصصصصلا حال نداشتم اما بابا گفت میریم 
بابا هم اومد
چهارشنبه بود روز آبگوشت و بابا آبگوشت رو بار گذاشته بود
رفتیم خونه خواهرم 
سینک ظرفشویی پر از ظرف 
بچه مقداری بی حال و خواهرم که مشخص بود حالش خیلی خوب نیست 
و بعدا فهمید
من کلا آدم عجولی هستم و معمولا این قضیه به ضررم تموم میشه. یادمه همون اولا هم میگفتی این تنها اشکال منه. اگرچه گذشت و اشکالات یکی پس از دیگری پدیدار شدن، ولی خب این اولین و نمایان ترین‌شونه.
و خب میشه حدس زد که از انتظار کشیدن متنفرم. یعنی مثلا وقتی با کسی قرار داشته باشم و نیاد یا دیر کنه یا خبر نده... خیلی ناراحت میشن. مثالش همون دوستی که قرار بود بیاد با هم بریم باشگاه، قرار بود یه عصری پیام بده و نداد. بعد هفته ی بعدش که دیدمش گفت ببخشید من نرف
#خواهــــــــــر_مـحــجــبه ام میدانم❗️این روزها کمی به تو سخت میگذرد{گاهی دلسرد میشوی از طعنه ها }{گاهی ناراحت از باورها }{و گاهی خشمگین از تلاطم ها }خواهرم  میدانم دست خودت نیست گاهی خسته میشوی!!!خسته ات میکند روزگار و آدمهایشدر آن لحظات فقط #تلنگری بزن به زنانگی ات!!به اینکه تو مریمی  همان که بر پاکیت عیسی سوگند خورد به اینکه تو سمیه ای همان که شهادت را بنا نهاد☝️به اینکه تو فاطمه ای همان که بانوی اسلام وام ألائمه استبه اینکه تو آسیه ای
آمده اید تا از آسمان پیر بگویم؟ انتظار می کشید تا از قلب رفته بگویم؟ کلمات را رد می کنید تا از عاشقی بگویم؟ باور می کنید که باور ندارد برایش اشک ریخته ام؟بگذریم، می خواهم از عشق بگویم اما، نه او، می خواهم از روزی بگویم که دست پدرم را بوسیده ام. از روزی که چشمان مادرم بی تابم بوده اند. از حالی که خواهرم از من پرسیده است، از حرف های که برادرم شنیده است. اگر عشق این نیست، من هیچگاه عاشق نمی شوم. بچه ها، من عاشق بوده ام. بچه ها، من عاشق هستم. 
مادرم،
یه کامیکی بود با این مضمون که یکی به دوستش گفته بود اگه 20 هزار نفر رو بکشیم مساویه با کاشتن 20 میلیون درخت و دوستش جواب داده بود بعضی وقتا عجیب میشی.من اینو فرستادم واسه خواهرم و در جواب گفت تفکر ترسناکی داره.
خب منم موافق بودم با خواهرم ولی به حرف اون کامیکه هم فکر کردم.حالا از دیروز دارم میبینم یه جایی به وسعت اروپا داره تو آتیش میسوزه و اون وقت هم کلاسی من با افتخار میگه من یه لباس رو دو بار نمیپوشم.دخترم ( که هشت سالشه) هم مثل منه.خواهرم از یه
چند وقت پیش خواهرم یه کار اداری داشت .منم همراه خواهرم رفتم
چون کارهای خواهرم خیلی طول می کشید داخل سالن نشستم(چه همراه خوبی :دی)
سالن خیلی شلوغ بود همراها همه داخل سالن روی صندلیا نشسته بودن (چه همراهان خوبی )
بعد از چند دقیقه یه آقای با چمدون اومد داخل سالن .یه نگاهی به همه انداخت و مستقیم اومد بالای سر من و گفت :
میشه این چمدون اینجا باشه و من برم کارهامو انجام بدم؛اخه اجازه نمیدن وسایلم رو داخل ببرم .
مِن مِن کنان گفتم آخه خواهرم الان میاد می
بعضی وقتا آرزوهامون محقق میشن و بعد میفهمی اون لحظه که آرزو کردی فقط جنبه خوب قضیه رو دیدی جنبه بدش بعدا خودش رو نشون میده و اونموقع باید قوی باشی و ادامه بدی امروز مدام با خودم میگفتم زهرا بیا برو خونه چکاریه خودت زبان میخونی بیای این همه راه از شرق به شمال که چی بشه مجبور باشی بری خونه مادر بزرگت بعد دوباره مجبور بشی آدمایی رو تحمل کنی که دوست نداری بیا برو خونتون راحت بشین پای کتابات تا اینجاش رو که خودت اومدی بقیش رو هم ادامه بده ولی اون ن
امشب خونه خواهرم بودیم همگی دورهم جمع شده بودیم...
خواهرم نتش داشت تموم میشد یهو به شوخی رو به جمع میگه
نفری 5تومن بزارید میخوام نت بخرم..
یهو مامانم10تومن بهش میده:)
و به یه بهونه ی اینکه مارو با ماشینتون بیرون،اونجا بردید کرایع دادم:-|
خیلی دردم کرد که تموم مدتی که من مودم خریدم یک بار نشد که بهم پول برای شارژ اینترنتم بهم بدن
و فقط یک بار ازشون تقاضا کردم،واقعا ندادن!!خیلی برام عجیب بود که راه به راه پول به خواهرزاده هام 
اگه بخوان میدن یا همین
امروز تولد خواهرم بود، از صبح کلی به خودم رسیدم و بهترین لباسم رو پوشیدم.
خواهرم میگفت عالی شدی، شیطون میخوای من به چشم نیام؟
خندیدم و تو دلم گفتم حیف هیچوقت به چشمِ اونی که باید، نیومدم.
عصر که شد مهمون ها یکی یکی اومدن، خواستم درو ببندم که باهاش روبرو شدم. فکر کردم مثل همیشه توهم زدم اما نه...انگار واقعا خودش بود....اما آخه اون که قرار نبود بیاد...
خودمو زدم به کوچه علی چپ و دعوتش کردم بیاد تو، سرشو انداخت پایین و وارد شد. تو کل مهمونی زیر چشمی نگ
دوست ندارم دیگه مانتوهای رسمی بپوشم و مقنعه سر کنم 
دوست ندارم 
دوست دارم رنگی باشم دقیقا شبیه اون زنی که توی رویاهای دختربچگیم بود
دوست دارم بخندم و کاری که دوست دارم انجام بدم 
دوست دارم کار های قشنگم دیگرانو خوشحال کنه 
دوست دارم ... دوست دارم 
دوست دارم قلبم زنده باشه ... پیروز باشم 
دوست دارم آسمونو ببینم 
دوست دارم ستاره ها رو بشمرم 
دوست دارم دور از هیاهو بقیه عمرمو زندگی کنم ...

+ البته نه اون رنگی رنگی شکل اینفلوئنسرهای خز و بی معنی ای
صبح تصمیم گرفتم پیش خواهرم زهرا بروم و کمی با اون باشم. دوسه ساعت وراجی کردیم و بعد هم که مشغول خواندن فارماکوگنوزی شدم!وااااقعا حس نمیکردم اینقدر قرار است طول بکشد حتی طولانی تر از فارما و درمان و سیو.البته این را هم بگویم که تمرکز کافی نداشتم و ذهنم مشغول بوده و هست، شاید به همین علت نمیتواند دیگر مرا تحمل کند. چندساعت هم درگیر گوشی خواهرم شدم و هرچقدر تلاش کردم GPS گوشیش درست نشد که نشد. اخر سر مثل همیشه یک طرفی پرتش کردم.
یاد جمله ای افتادم "
مطلب از خرداد 1395 :تابستون توی خونه با دیدن انیمه و گوش دادن آهنگای اهل دغیانوس خوش میگذره این روزا مشغول دیدن انیمه ای با ژانر کمدی اکشن هستم به اسم بلز باب که  منو یاد من و برادرم و من و خواهرم میندازه که قبلا شبکه دو میداد. بگذریم بزن بزنشم همونطور که دوست داشتم بود .

ادامه مطلب
بچه ها سلام.
باورم نمیشه دوباره اینجام و مینویسم.از بسکه دور مونده بودم.
دلم تنگ شده بود...خیلی 
خوب خواهرم اومده ایران و تقریبا بیست و چهار ساعته کنار اونم.خصوصا از وقتی شوهرش رفته خونه ی مادر اینای خودش و باقی شوهر خواهرامم نیستن دیگه شبها هم خونه ی مامانم میخوابم.
جعبه ی سوغاتی هام خیلی پربار بود و موقع باز کردنشون خدا میدونه که جای همتون ذوق کردم.راستش ذوقم فقط بخاطر این بود میدونستم سیاوش برام هدیه فرستاده...
از سوغاتی های خواهرم که بگذری
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه...
راستش من خانمی هستم که دقیقا ۵ ماه پیش (۵ خرداد ۹۸) خواهر ۲۲ ساله ی گُلم رو که خیلی خیلی دوستش داشتم و خیلی دختر دوست داشتنی و ماهی بود رو از دست دادم، یعنی یه فاجعه ی واقعی بود برای ما و یه کابوس وحشتناک. 
کاش برای هیچ کس همچین اتفاقی نمی افتاد. خیلی خیلی خیلی سخت بود، من اول که خواهرم فوت کرد خیلی ناراحت شدم، مثل بقیه اعضای خانواده. این ناراحتی و گریه و زاری یه ماه طول کشید و بعد تموم شد. 
من حتی لباس سیاه رو دیگه
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلا
خب سوار اتوبوس شدم و منتظرم که راه بیفته ..از طرفی برای این و هفته ی کوفتی اونقدررر استرس دارم که میترسم همین استرس کار دستم بده..اما از یه طرف دیگه خوشحالم که دارم بر میگردم به اتاقم ..پیش خواهرم و کتابام..احتمالن برم کتابخونه ..ولی الان که تو اتوبوس نشستم حس خیلی خوبی دارم ..این سفر های شبانه رو دوست دارم ..پر از سکوت ..پر از رمز و راز.اینا اولین تجربه های من از تنها سفر کردن هستند...امیدوارم فقط این دو هفته فرجه ها و امتحاناتم تا بیست و سه دی به خی
خب سوار اتوبوس شدم و منتظرم که راه بیفته ..از طرفی برای این و هفته ی کوفتی اونقدررر استرس دارم که میترسم همین استرس کار دستم بده..اما از یه طرف دیگه خوشحالم که دارم بر میگردم به اتاقم ..پیش خواهرم و کتابام..احتمالن برم کتابخونه ..ولی الان که تو اتوبوس نشستم حس خیلی خوبی دارم ..این سفر های شبانه رو دوست دارم ..پر از سکوت ..پر از رمز و راز.اینا اولین تجربه های من از تنها سفر کردن هستند...امیدوارم فقط این دو هفته فرجه ها و امتحاناتم تا بیست و سه دی به خی
خواهرم میگه بنیامین نچسب ترین آدمیادمیکه تو عمرم دیدم 
خب شاید در ظاهر اینجوری بنظر بیاد
ولی اون بنی رو وقتی شبیه یه بچه گربه ملوس و دوست داشتنی میشه‌ ندیده...
اون لحظه هایی که من براش ذوق می کنم ...
البته مهم اینه به چشم من زیباست و اتفاقا چسبنده
میگن آدم از کسی‌خوشش میاد که اخلاقش ترکیبی از اخلاق‌  خانواده شه 
بنی انگار مجموعه از رفتار های خانواده کوچک ما رو داره 
و جای‌ خالی مامانم رو برام پر کرد ک بعد از اون حالم خیلی بهتر شد ...
پ ن: بزرگتر
سخت ترین و بهترین هفته زندگیم رو تجربه کردم آزارهای همسایه و حمایت دوستام و استادام و خواهرم باعث شد یکی از متناقض ترین هفته ها رو تجربه کنم .
یک روز دوست داشتم مثل خیلی از دوستام احساس نابی رو تجربه کنم که تجربه میکردن این روزها هفتاد درصد ایستادنم و جنگیدنم به خاطر حسیه که تجربه میکنم گاهی اندازه یک ابر زن قدرت میگیرم و گاهی ضعیف ترین موجود دنیا میشم تمام سختی ها را تحمل میکنم تا قلبم آروم بگیره عادت شریف زندگیمه تا سر حد مرگ مقاومت و بعد ره
تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می دارمتو را به خاطر عطر نان گرمبرای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارمتو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارمتو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارمبرای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریختلبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می‌دارم
تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارمبرای پشت کردن به آرزوهای محالبه خاطر نابودی توهم و خیال دوست می‌دارمتو را برای دوست داشتن دوست می‌دارمتو را به خاطر بوی لا
ما دوست معمولی ایم، اون عاشق یکی دیگستما دوست معمولی ایم، به روی هم نمیاریم احساسمون رو
ما دوست معمولی ایم، از دلتنگیش دارم دق میکنم
ما دوست معمولی ایم، هیچ گزینه ی دیگه ای نیس
شب تا صبح تو بغل هم میخوابیم، ما دوست معمولی ایم
بهم میگه تب داری؟ ما دوست معمولی ایم
دستم رو میپیچم دور گردنش، ما دوست معمولی ایم
واسه دیدنش لحظه شماری میکنم، ما دوست معمولی ایم
دوسش دارم، ما دوست معمولی ایم
ما دوست معمولی ایم، من عاشقش نیستم
شب هایی که میترسم امشب کنار خواهرم بودم حالش بد شد من دیوانه شدم زنگ زدم به مادرم اومدن خونه بدنشون میلرزید بعد گفتن حالش که خیلی بد نیست یکم که گذشت به خودم اومدم من ترسیدم چون همه چیز رو دوباره دارم از دست میدم خواهرم دوباره حالش داره بد میشه از ایمان دورم و احساس خیلی بدی به این فاصله دارم خواهر کوچکترم داره به سن بلوغ میرسه و نمی دونم باید باهاش چکار کنم پدر و مادرم هر روز دارن شکسته تر میشن و من نمی دونم چطور باید با همه چیز کنار بیام احسا
دومین شبی هست که اینجام، خونه‌ی خواهرم. تنهاست. داشتیم می‌اومدیم یه سگ جلوی در خونه‌ش ایستاده بود. ما هم دور ایستادیم. مثل دو تا کابوی که می‌خوان با هم دوئل کنن، به هم زل زده بودیم و حرکت نمی‌کردیم. قدم اولو من برداشتم و گفتم نترس، نترس، بریم. فقط کلیدو دربیار آماده باشه. سگ هم راه افتاد. از کنار هم رد شدیم.
فیلم دیدن با خواهرم هیچ مزه نمیده. تمام مدت فیلم در حال چت کردن با شوهرشه. میگم نگاه نمی‌کنی که، چرا میگی فیلم بذار؟ میگه چرا دارم گوش می
من تلاش کردم تو این خونه واسه تولد ارزش قائل شن اونوقت تنها چیزی که گیرم اومد این بود که فقط از طرف خواهرم اونم یواشکی کادو میگرفتم با یه تبریک خشک و خالی نه کیکی نه عکسی و نه هییییچ چیز دیگری بقیه ام اصلا تو باغ نیستن اون روز از سال. 
حالا برای بقیه هدیه میگیرن 3 ساعت کادو میکنن جاساز میکنن نبینه، کیک میخرن از بهترین قنادی شهر، دنبال فرصتن سورپرایزشون کنن، حتما باید پاشیم بزک دوزک کنیم تو عکسشون باشیم وگرنه نفرین والدین دست از سرمون برنمیدار
پدربزرگم سال ۸۸ سکته کرد و سمت راست بدنش فلج/لمس؟! شد. سال های اخیر روز به روز ضعیف تر شده و رنجور تر. از آخرین بارز که دیدمش چندماه میگذره و قصد دیدنش رو ندارم چون حالم بد میشه از دیدن بدن ضعیفش. همین چند هفته ی اخیر کلا بیمارستان بود و مامانم هر روز میرفت دیدنش. حالش به شدت بده و دیگه امیدی هم نیست.
از پریشب بارون شدیده و کل شهر رو آب گرفته. شهر های بغل هم همینطوره.بعضی جاده ها مسدوده. احتمال پوکیدن سد رو داد و اعلام کردن خونه های بعضی مناطق تخلی
سلام...
عادت به سلام کردن ندارم کلن ولی به نظرم بعد این سی و چند روز غیبت صغری لازمه دیگه :) چقدر دلم واسه این صفحه تنگ شده بود. چقدر الان عوض شده م... بهتره جو گیر نشم، در واقع این حسیه که هرروز صبح درمورد خودم دارم... چقدر همه چی تغییر کرده :/
از این یکماه بگم که حیف نتونستم با جزییات تعریف کنم... خلاصه که ما کوچ کرده بودیم خونه خواهرم، صبح به جای صدای خروس یا آلارم گوشی با گریه بچه بیدار می شدیم و شب هم همون گریه بچه واسمون لالایی بود، چقدر این مامان
 
مجموعه امام زمان و من: دلایلی ساده و کودکانه برای غیبت آقا به همراه راهکارهایی برای پایان غیبت
 
معرفی:
بعضی حرف ها از سر خشم است، بعضی از دلخوری، بعضی از سر ترس و نگرانیبعضی حرف ها هم از سر محبت استیک محبت بی چشم داشت، یک محبت اصیل و ناب :محبت امام
خلاصه:
مجموعه امام زمان و من حرف هایی به حجه ابن الحسن است از جنس محبتبرای غیبتش دلایل کودکانه می آورد و برای آوردنش راهکار هایی ساده به کودکانبه غیر از دومین جلد که کمی ایراد محتوایی دارد، بقیه جل
من یه روزی
به دلیل بی جا و مکانی
و به دلیل بسیاری از اتفاقات که یه دلیلش ایجاد ان ها توسط دوست پسرم توی ایران بود،
مجبور شدم برم خونه دوست خواهرم
یه شب به عنوان مهمان ماندم
روم نشد بیشتر بمونم
بهشون گفتم پول میدم برای هر شب
و مدت خیلی کمی رو مهمان میشم
و چون من خانم وسواسیم پس خانه رو مثل دسته گل تمیز میکنم
و غذا میپزم
و وسط هال یا هرجا انها بخوان میخوابم
دم در هر جا
فقط اجازه بدن بخوابم
حتی مواد غذایی و... براشون میخریدم و غذا میپشختم. یعنی اون شب
سلام دوستان جان 
دوستان من یه دختر مجرد و درونگرا هستم و همیشه سرزنش میشنوم از این که من چرا غیر اجتماعی ام. دیگه خسته شدم از بس شنیدم بهم میگن منزوی... 
دوستان من زیاد اهل رفت و آمد با کسی نیستم، البته اگه شرایط اقتصادیم اجازه بده دوست دارم زن داداشم و خواهرم که دوست شون دارم برای شام و ناهار دعوت کنم، ولی خودم دوست ندارم برم خونه شون. 
از طرفی ام با فامیل مادر و پدرم اصلا ارتباط ندارم و دوست ندارم عروسی چیزی میشه برم. دور از جون مراسم ختم و این
تورا دوست دارم شاملو

متن تورا دوست دارم
دانلود اهنگ من از عهد آدم تورا دوست دارم
من از روز ازل تو را دوست دارم

تورا دوست دارم چون نان و نمک

من از عهد آدم تورا دوست دارم علیرضا قربانی

دکلمه تو را دوست میدارم

دوستت دارم
من از عهد آدم تو را دوست دارم
من از عهد آدم، تو را دوست دارم از آغاز عالم، تو را دوست دارم
چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی من ای حس مبهم، تو را دوست دارم
سلامی صمیمی‌تر
با سلام خدمت دوستان گرامی در "خانواده برتر"
یه سوالی دارم ممنون میشم خانم ها در این مورد راهنمایی کنند.
اگر دختر خانمی که حجابش رو کامل رعایت نمیکرده ولی به خاطر خواستگارش بگه که از این به بعد برای همیشه  محجبه خواهد بود واقعا میشه به قولی که میده اعتماد کرد؟
موضوع اینه که خواهرم دختر یکی از فامیل های دورمون رو برای خواستگاری پیشنهاد داده ولی من به خاطر بدحجابیش قبول نکردم، اما اصرار کردن که بریم خواستگاری، اگه به توافق نرسیدیم که ازدواج نم
امروز میخواستم برای حسین شیرینی بپزم وقت نشد دلش میخواست قالب بزنه 
از بچگیشم همینطوری بود از قالب زدنش بیشتر از خوردنش خوشش میومد
یادم باشه تاسوعا یه چیزی بگیرم برای شکرانه ی سلامتیه حسین، که عاشورا پخش کنم
قبلا خیلی شیرینی درست میکردما
الان اصا هیچی...
خواهرم کیک پخت چقدر چسبید جاتون خالی 
وقتی هم بیمارستان بودم خواهرم میگفت فاطمه چی برات بفرستم؟ میگفتم کیک
سلام
من پسری ۲۹ ساله هستم قصد ازدواج دارم، اما موضوعی منو نگران کرده، اونم اینکه من چند سال افسردگی داشتم، الان خوب شدم اما همچنان اختلال خواب دارم و قرص خواب میخورم، اما تعریف از خود نباشه، اخلاق به شدت خوبی دارم و بسیار اجتماعی هستم و بسیار زیاد احساساتی، و ظاهر خوبی هم دارم، اما میترسم با داشتن اختلال خواب ازدواج کنم.
از طرفی نمیخوام با کسی دوست بشم چون خودم هم خواهر دارم، دخترها رو مثل خواهر خودم حساب میکنم، چون همین طور که خودم دوست ندا
چند وقته دارم به یکسری پدیده های اجتماعی فرهنگی چندسال اخیر که ازشون بدم میاد فکر میکنم یه لیستی از چیزهایی که هیچ وقت به دلم ننشستن
1ماه عسل علیخانی
2سخنرانی های رائفی پور
3الهام چرخنده مخصوصا وقتی سعی میکنه یه فعالیتی انجام بده
4کتاب ملت عشق
5فیلم شهرزاد(وقتی داشت اتهامات این هادی رضوی سازنده فیلم رو میخوند به خواهرم گفتم خاااک ببین پول تو جیب چه مفت خورایی کردی اینقد که اصرار داشتی هر هفته ببینی و حلالم ببینی خوشبختانه خودم اصلا ندیدم الب
خب اولین داستان هم تموم شد با عنوان سعادت زناشویی! خب فکر کنم هنوزم میشه ازش درس گرفت. حالا مال اینا بخیر گذشت. اخه سن اینقدر کم وقت ازدواج؟ اصلا ادم نه میدونه کیه نه میدونه چی میخواد نه زندگیش شکل گرفته هیچی بعد ازدواج کنه انگار ازدواجو هدف ببینن بعد میگذره میبینن زندگی اون چیزی نیست که فکرشو میکردن. من خواهرم مریض شد یعنی در این حد اونجا براش وحشتناک بود و اذیتش میکردن. اینقدر آدمای بدی بودن الان ولی عوضش داره به معنای واقعی کلمه زندگی میکن
با سلام
ممکنه سوالم خنده دار باشه ولی جدی جدی برای من دغدغه شده و آزارم میده و اون این هستش که خواهرم با یه خانواده ی بسیار پولدار وصلت کنه.
ببینید ما جزو قشر معمولی جامعه هستیم. خواهرم تخصص پزشکی میخونه و همیشه دنبال کیس های ازدواجی هست که بسیار بسیار پولدار هستن و اختلاف طبقاتی بیداد میکنه. 
من میدونم که باید با توجه به رشته ش فردی باشه که در حدش باشه، ولی خب اون مورد ها زیادی ثروتمند هستند و من ناراحتم چون اختلاف مالی، اختلاف فرهنگی رو به ه
خواهرم دانشجوی پزشکیه. 
اون روز داشت با خنده تعریف می‌کرد که:
«یه پسره هست توی کلاسمون، بعد از اینکه نمرات امتحان کلیه اعلام شد، اومده بود پیش ما و خنده میگفت کلیه رو افتادم. 
ما هم پرسیدیم مگه نمره‌ات چند شد؟
با همون خنده گفت: دو و نیم!
یعنی همه‌امون از خنده ترکیدیم!
بعد این پسره با دوستاش رفته پیش استاد. یکی از دوستای پسره گفته: استاد شما اینو انداختید. حداقل با نه و نیم بندازیدش، نه دو و نیم!
استاد هم عصبانی شده گفته: برید ببینم! همین دو نمره
وااااای خدا 
این بار دعوا در کمتر از دو دقیقه از ورودم به خونه اتفاق افتاد! 
عجب خ ر ی هستی مامان 
اَح 
میگم این رنگ قشنگه؟ و گوشه لباس را از داخل پلاستیک نشون میدم 
میگه هوممم چی هست؟ 
در میارم 
یه شلوارک که مدل دامن شلواریه و تنگ نیست روشم پر از منگوله است 
میگم فقط در مورد قشنگیش الان نظر بده 
میگه اره قشنگه 
نه قشنگ نیست چیه این 
اینو نمیشه پوشید 
میگم نگران نباش مامان برای این خونه نیست و آروم میگم اینقدر عقلم میکشه این خونه جای این لباسه
دوستت دارم...
به سان یک دیوانه، به سان یک سرباز 
به سان یک ستاره سینما 
دوستت دارم، به سان یک گرگ، به سان یک پادشاه 
به سان انسانی که من نیستم 
میدانی من اینگونه دوستت دارم
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخند
تقریبا یک ماه پیش بود که یکى از دوستانم از انگلیس که مدت خیلى طولانى میشناختنش، بعد مدتها بهم زنگ زد. بهم گفت که بابت یکسرى اتفاقات که توضیحش خیلى مفصله! حسابش بسته شده و چون این مسئله رو از ترس خانواده اش پنهان کرده، الان به شدت به پول احتیاج داره. من هم لحظه اى تو اینکار درنگ نکردم و یه مقدار پولى که خودش گفته بود رو ریختم به حسابش. تقریبا سه یا چهار روز بعد، دوباره بهم زنگ زد و گفت پاش شکسته و بیمارستانه و به پول احتیاج داره. با اینکه میدونستم
دیشب داشتم با شوخی به  خواهرم میگفتم خوبه من جای  فلانی باشم، ببین چقدر مشهوور شد.....
گفت میدونی، اون الان داره لبه پرتگاه راه میره یه قدم اشتباه همه چیزش رو به گند میکشه....
 بعد یهوو یاد کتاب قیدار افتادیم گُنده نامی، گَند نامی، گمنامی  
 به قول خواهرم هر گُنده نامی میتونه کنارش یه گَند نامی داشته باشه. ...
به گَند نامی که رسیدی باید گمنام بشی وگرنه توی گند میمونی و دست و پا میزنی
 
خوبه آدم  غریب باشه و کسی نشناستش هر چی بیشتر تو چشم باشی، یا
۱.وقتی کامبک اکسو اومد:)
۲.روز تولدم بارون اومد.خیلی قشنگ بود:)
۳. نقاشی میکشم یا چیزی مینویسم که پر از رنگ و امیده:)
۴. با خواهرم و مامانم حرف میزنیم و میخندیم:)
۵.دیدن گل و گیاه های خوشگل:)
۶.با دوستای نتی حرف میزنم:)
۷.گوش کردن آهنگ که به دلم میشینه:)
۸.رفتن به همدان و مشهد:)
-----------------------
پ.ن:اینم از چالش دیگه یعنی چالش هشت لبخند*-*♡از هیچکس ممنونم که دعوتم کرد*-*این چالشو شارمین شروع کرده♡
آیلین و دعوت میکنم به این چالش*-*♡و هر کی دوست داره بنویسه ای
قرار بود با خانواده ی داماد جدیدمان برای خرید جهیزیه خواهرم به یکی از شهرهای جنوبی برویم. با این وضعیت بنزین دیگر نمیصرفید دو ماشین ببریم! این شد که یک ماشین فول ظرفیت رفتند و من هم حالا با اتوبوس راه افتاده ام که بعد از ده دوازده ساعت اتوبوس سواری، فردا صبح برسم و به آنها ملحق شوم. اگر اینجا را می خوانید و احیاناً کارمند استانداری ای، جایی هستید، می توانید از این مسئله به عنوان برکات گرانی بنزین نام ببرید و از این مسئله گزارشی چیزی رد کنید

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها